💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته ‌و آرش
بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟ نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودم و هم فراموش میکردم، اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چی و واست میگه، الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی...... اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از آرش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق...... مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشم و کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر می‌گشتم کمتر به نتیجه می‌گشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم، وقتی راجع به آرش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه....... تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از آرش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه، مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با آرش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با آرش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده....... از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........ با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟ مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارش و پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ آشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........ مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم، اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........ باورم نمیشد به زودی صدای آرش رو می‌شنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدام و شنیدی....... توی ماشین مصطفی که نشستم سرم و به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به آرش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود، مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اون بار جوری گوشش و کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار می‌کنه....... کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن…. اصغر کلید خونه رو از توی جیبش درآورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش، طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون آوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لهجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودت و مهمان هات برم ننه، آره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستم و به گرمی فشرد و گفت... ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم..... ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم می‌رفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم، انگار اکسیژن بهم نمیرسید، صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای آرش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد.......... ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض آلودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟ مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت آره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم....... .یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند، ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….