زیور بدون اینکه دیگه باهام حرف بزنه توی اشپزخونه رفت وخودش رو مشغول کاراش کرد،میدونستم نمیخواد با من حرف بزنه اما خب چرا؟مگه من چکارشون کرده بودم؟کمی که گذشت زیور با سینی غذایی از اشپزخونه بیرون اومد و گفت ببخشید دیگه دیروقت بود که چیز بهتری برات درست کنم،بده بچه بخوره گرسنشه…..تشکر کردم و سینی رو ازش گرفتم،خودم که اشتها نداشتم اما به زور چند لقمه ای توی دهن نریمان گذاشتم،زیور از توی اتاق بیرون رفت و گفت براتون رختخواب پهن کردم میتونی بری تو اتاق بخوابی…..با خجالت بلند شدم و گفتم ببخشید زیور،من نمیخواستم مزاحمت بشم شرمنده،نمیدونم چرا انقد سرد رفتار میکنی اما باور کن چیزی بین منو مصطفی نیست دیگه،من شوهرم دارم بچه دارم شوهرمو هم خیلی دوست داشتم…..زیور پوزخندی زد و گفت کدوم شوهر؟همونکه فراری شده و معلوم نیست کجاست؟ببین گل مرجان دست از سر برادر من بردار،بخدا بدبختش کردی بیچاره اش کردی،روزی نیست که مامانم غصه شو نخوره،اون بخاطر تو تا حالا زن نگرفته،دختر خالم نامزدش بود به هم زد اون حالا بچه داره اینم از مصطفای ما……..اصلا چه دلیلی داره میفتی دنبالش هی اینور اونور میری؟مگه تو به قول خودت شوهر نداری؟فکر کردی اگه طلاقم بگیری مادر من میذاره مصطفی تورو بگیره؟بخدا قسم نمیذاره،بذار آرامش برگرده به زندگیمون از وقتی تو اومدی همه چی به هم ریخته….با چشمای خیس و اشکی بهش نگاه کردم و گفتم گفتم بهت که چیزی بین منو داداشت نیست،من عاشق شوهرمم یه تار موی گندیدشو هم با دنیا عوض نمیکنم…زیور پوزخند زد و گفت خب توکه عشقت واقعی نبود و زود به یکی دیگه دل بستی به این داداش احمق منم حالی کن دیگه……..چقد راحت دل میشکوند؟انقد ازش بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم اونجا بمونم اما چه کنم که چاره ای نداشتم،باید هرجور شده همین یک شب رو تحمل میکردم تا فردا فکری برای خودم بکنم…..بدون اینکه چیزی بگم نریمان رو بغل کردم و توی اتاق رفتم،اصلا چطور راضی شده بودم اینجا بیام؟حلالت نمیکنم مهتاب خانم که من رو آواره ی این خونه اون خونه کردی…..به هر جون کندنی بود نریمان رو روی پام گذاشتم و خوابوندمش،فردا صبح قبل از اینکه زیور بیدار بشه میرم تا غرورم بیشتر از این جریحه دار نشه……
دوباره بالش زیر سرم با اشک خیس شد و فقط گریه کمی آرومم کرد،شاید اگر نریمان نبود همون اوایل کم میاوردم و از این بازی که مهتاب خانم راه انداخته بود پا پس میکشیدم اما حالا با وجود نریمان نمیتونستم کاری کنم،پسرم پدر میخواست،هویت میخواست،نمیتونستم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم…..صبح زود که بیدار شدم هنوز زیور خواب بود،آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و بهترین فرصت برای رفتن بود،هنوز مقصدی نداشتم اما اگر شب رو هم توی خیابون میخواییدم بهتر از این بود که غرورم رو زیر پا بذارم و حرف های زیور رو تحمل کنم……نریمان خوابِ خواب بود که بغلش کردم و آروم از اونجا بیرون زدم،عجیب بود انگار از سیاهچاله بیرون اومده بودم،چند تا خیابون رو پیاده طی کردم تا به پارک کوچیکی رسیدم،نریمان بیدار شده بود و موقع شیر خوردنش بود،خودمو حسابی توی چادر پیچونده بودم تا مبادا برق النگوهای توی دستم کسی رو وسوسه کنه،نریمان که سیر شد دوباره بلند شدم و راه افتادم،فقط یک نفر میتونست بهم پناه بده که خدا خدا میکردم هنوز هم همونجا باشه…..چندتایی ماشین توی خیابون در رفت و آمد بود و بلاخره یکیش جلوی پام ایستاد،از گرسنگی در حال ضعف بودم و بوی نون های تازه ای که راننده روی صندلی جلو گذاشته بود عقل و هوشم رو برده بود…..از ماشین که پیاده شدم نریمان رومحکم بغل کردم و راه افتادم،خدایا خودت کمکم کن،نذار ناامید از اینجا برگردم ،خودت میبینی که بجز اینجا جایی برام نمونده و انگار بی کس ترین ادم دنیام…..با دست لرزونم تقه ای به در زدم و کمی بعد زن جوونی جلوی در اومد،سلام کردم و گفتم میخوام سیده خانم رو ببینم،نگاهی به سرتاپام کرد وگفت بگم کی کارش داره؟با خوشحالی گفتم بگو گل مرجان،قبلا خونه مون اینجا بود…..زن باشه ای گفت و رفت داخل،خدایا شکرت که سیده خانم هنوز اینجاست…….طولی نکشید که زن دوباره جلوی در اومد و گفت ببخشید جلو در نگهت داشتم بیا تو،سیده خانم تو اتاقش منتظرته…..نمیدونم چطور خودمو به اتاقش رسوندم،جدای از اینکه دنبال سرپناه میگشتم دلم میخواست کمی با حرف هاش آرومم کنه درست مثل اون موقع هایی که قرار بود با ازش ازدواج کنم و دلم پر از آشوب بود اما سیده خانم با حرف هاش آرومم میکرد…….در که زدم دوباره صدای ارامشبخشش توی گوشم پیچید،دستگیره ی در رو پایین کشیدم و داخل رفتم……