باورم نمیشد سیده خانم روبروم نشسته،هنوز هم همونجوری بود همون طور که سه سال پیش ازش خداحافظی کردم و رفتم.....آروم و مهربون نشسته بود و لبخند روی لبش بود، نمیدونم چرا از دیدنش احساساتی شدم و زدم زیر گریه،سیده خانم برای اولین بار از سر جاش بلند شد و بهم نزدیک شد، نمی دونستم باید چی بهش بگم با بغض گفتم سلام ....دستشو توی کمرم گذاشت و گفت سلام دخترم چقدر خوشحال شدم از دیدنت ،باورم نمیشه اومدی سراغم،اولین مستاجری هستی که بعد از رفتنش اومده و بهم سر میزنه..... چه خبر ؟خوبی ؟خانواده ت چطورن؟ از مادر وخواهر و برادرت چه خبر؟ همه خوبن؟ اینکه توی بغلته پسر خودته آره ؟پس شوهرت کو ؟حتماً پشت در منتظر ایستاده .....با حرفهای سیده خانم گریه ام تبدیل به هق هق شد و گفتم شما نمیدونی توی این سالها چه اتفاقاتی افتاده سیده خانم ،میدونم فقط موقع مشکلاتم یاد شما میفتم اما باور کنید چاره ی دیگه ای نداشتم،بی کس و تنها شدم هیچکس رو نداشتم که حتی یک شب رو خونه اش بمونم.....سیده خانم متعجب گفت دختر جان چرا رمزی حرفی میزنی؟پس شوهرت کجاست؟اصلا بیا اینجا بشین قشنگ حرف بزن ببینم چی شده.....باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم،واقعا به درد و دل احتیاج داشتم مدت ها بود سفره ی دلم رو پیش کسی باز نکرده بودم و از اینهمه سکوت حس خفگی داشتم.....گوش های شنوای سیده خانم رو که دیدم چشمامو بستمو دهنم رو باز کردم،از روز اول ازدواجمون گفتم تا پنهان کاریمون و اومدن مهتاب خانم و رفتن آرش و........همه چیز رو براش گفتم و آروم گرفتم،انقدر آروم که دلم میخواست سرمو بذارم روی پاهای سیده خانم و بخوابم........سیده خانم حرفامو که شنید ناراحت بهم نگاه کرد و گفت الهی برات بمیرم چی کشیدی توی این مدت،اما احسنت بهت،وقتی میدونی دل شوهرت هنوز باهاته خوب کاری میکنی که منتظرش میمونی،این بچه پدر میخواد و تو تنهایی نمیتونی از پس بزرگ کردنش بربیای،خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا،این خونه همیشه برای تو جا داره گل مرجان،انقدر هم غصه نخور خدایی نکرده شیرحرصی میدی به این طفل معصوم،تا هرچقدر خواستی میتونی تو این اتاق پیش خودم بمونی،اتاق خالی هم هست ها،اما دوست دارم پیش خودم بمونی......با خجالت گفتم نه مزاحم شما نمیشم،بخدا پول دارم برای اجاره ی اتاق،همینکه بهم اتاق بدید خودش یه دنیاست….سیده خانم با محبت نریمان رو توی آغوش کشید و گفت همینکه گفتم ،همینجا پیش خودم میمونی …….
نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،دومین بار بود که به دادم میرسید ،توی اون اتاق انقدر آرامش داشتم که حس میکردم هیچوقت دست مهتاب خانم بهم نمیرسه……چند روزی که گذشت از اینکه سر سفره ی سیده خانم مینشستم حسابی خجالت کشیدم،اینجوری نمیشد باید میرفتم سرکار،میتونستم طلاهامو هم بفروشم اما به فکر آینده بودم و با خودم میگفتم تا همیشه که اینجا نمیمونم،شاید یه روز مجبور باشم برم باید پولی توی دستم باشه…….یه روز عصر که چای درست کرده بودم و با سیده خانم مشغول خوردن بودیم بحث کار رو وسط کشیدم،میدونستم با وجود نریمان کار کردن برام خیلی سخت میشه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،سیده خانم وقتی فهمید تصمیمم رو برای کار کردن گرفتم و میخوام نریمان رو هم با خودم ببرم اخماشو توی هم کشید و گفت دختر جان تو چرا انقدر لجبازی،میخوای از خونه بیرون بری تا دوباره اون نامسلمون پیدات کنه؟اخه مگه من چکار میکنم برات،یه لقمه نونه که تو نباشی هم خودم باید درست کنم و بخورم حالا یه بشقاب بیشتر،بعدم به این بچه فکر کردی؟گناه داره تو سرما و گرما دنبال خودت بکشونی طفل معصوم رو،ببین گل مرجان نمیدونم بهت گفتم یا نه ولی من از دار دنیا فقط یه دختر داشتم که اونم تو جوونی مریض شد و مرد،درست چند روز قبل از عروسیش،از همون موقع من هرچی داشتم و نداشتم فروختم و این خونه رو خریدم،اولش میخواستم به خانواده های فقیر بدم و کرایه نگیرم اما بعد با خودم گفتم شاید بعضیا الکی خودشونو به نداری بزنن و حق بقیه ضایع بشه،واسه همین کرایه ی اتاقا رو میگیرم اما اونا رو به خانواده هایی که خودم میدونم واقعا فقیرن میدم،یه مقدار کمشو فقط واسه خرج خودم برمیدارم و بقیشو برای شادی روح دخترم میدم به بنده های محتاج خدا…..اینا رو نمیگم که خدایی نکرده تو فکر کنی میخوام بهت صدقه بدم نه،اینارو میگم که بدونی من اصلا در قید و بند مال دنیا نیستم،فقط همینکه دست بنده ای رو بگیرم و اونم واسه شادی روح دخترم به فاتحه بفرسته کافیه…….با نگاهی سرشار از قدردانی به سیده خانم نگاه کردم و گفتم بقیه رو نمیدونم اما منکه تا عمر دارم مدیون شمام،من مطمئنم با کارایی که شما کردین جای دخترتون تو بهشته سیده خانم…….برام سخت بود اما بخاطر فرار از دست مهتاب خانم قرار شد سرکار نرم و تو خونه بمونم اما از اونجایی که ادم نمک نشناسی نبودم تمام کارهای خونه رو انجام میدادم و نمیذاشتم سیده خانم حتی برای یک لیوان آب از سر جاش بلند بشه……….