#اسطوره
#قسمت #۴۲
کمی جلو آمد…چانه اش…دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند…! رنگ صورتش به شدت پریده بود…حتی می دانستم بغض کرده اما وقتی توی چشمانم خیره شد…مردمکش مستقیم و بی حرکت بود…بدون ذره ای لرزش…صدایش هم با وجود ارتعاش محسوس…قاطع و محکم بود…!
-نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون اینکار رو کردم…البته درسته که به ایشون…به ایشون…علاقه دارم…اما…
بازهم جلوتر آمد…می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم…اما مقاومت می کرد.
-اما…این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده…من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم…بدون توجه به اینکه برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم…! می خواستم خوشحالتون کنم..چون با حل اون مساله خوشحالم کردین…تو شرایط بد تحصیلیم…کمکم کردین..! من فقط خواستم جبران کنم…واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه…هیچ برنامه ریزی و نقشه و حیله ای هم در کار نبود…اصلا من این کارا رو بلد نیستم…اگه بلد بودم…
بغض در صدایش شکست…اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد…
-مهم نیست که باورتون بشه یا نشه…مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین…اما به جون مادرم…تموم تلاشم واسه شاد کردن شما بود.آقای حاتمی مخالف اینکار بودن..اما من پافشاری کردم..چون..چون…می خواستم هرطور شده…یه جوری…از شما تشکر کنم…
دستش را به طرف در دراز کرد…
-همین تبسم که می بینین…کلی التماسش کردم که بیاد اینجا…تا بلکه بتونه یه گره از اینهمه گره بین ابروتون رو باز کنه…آخه من آدم شوخی نیستم..ولی اون خیلی شیطونه…گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه…
دوباره لبش را گاز گرفت..محکم…! زیرلب گفتم:
-چرا فکر کردی من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
-نیتتون مهم نبود…مهم این بود که کمکم کردین…الانم واسم مهم نیست که اینطوری بیرحمانه در موردم قضاوت می کنین…مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود..!بدون هیچ پشت پرده ای…بدون هیچ غرضی…!
چند لحظه نگاهم کرد…با نا امیدی…با درد..با رنج..با غم…
-ولی قول می دم دیگه تکرار نشه…واقعا متاسفم که اینجوری باعث دلخوریتون شدم.مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته…فقط…یه خواهش ازتون دارم…اگه تا الان به برادرتون چیزی از حس من نگفتین…
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-از این به بعدم نگین…اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه…!
درد شدیدی که در نگاهش بود…مثل خنجر تیزی در چشمم فرو رفت…من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح…آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت…طوریکه انگار هرگز نبوده…!