چند شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم…-به کجای این شب تیره…بیاویزم قبای ژنده خود را؟شاداب:صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم.آرام و بیصدا در را باز کردم.هر دو خواب بودند.دیدن آرامش این دو برادر در کنار هم لبخند بر لبم نشاند.بین دو تخت ایستادم و چهره های نه چندان مشابه شان را نظاره کردم.صورت دیاکو حتی در خواب هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.دانیار پتو نداشت…با کفش روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود…هوای اول صبح نزدیک مهری سرد بود…ترسیدم سرما بخورد…پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ دستم را توی هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد..از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش برخورد کرد.صدای ضربان قلبش آنقدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم..گیج بودم..اما سعی کردم تکان بخورم..از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روی شانه ام گذاشت…نفسش را با شدت به بیرون دمید و گفت:-اوووف…دختره دیوونه…مگه از جونت سیر شدی؟و بعد تقریباً به عقب هلم داد…!به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید…نیم نگاهی به دیاکو کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:-دیگه هیچ وقت..هیچ وقت..هیچ وقت…موقعی که من خوابم دور و برم نیا…فهمیدی؟تنها جوابی که توانستم بدهم بالا و پایین کردن سرم بود.با غیظ پتو را کنار زد و ازتخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت…هنوز توی شوک بودم…چقدر این آدم عجیب بود…!-شاداب؟؟؟از صدای ضعیف و خسته دیاکو به خودم آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم.سعی کردم عادی به نظر بیایم.کمی جلو رفتم و گفتم:-سلام..حالتون چطوره؟چشمانش را ریز کرد و گفت:-چی شده؟چرا ماتت برده؟چرا رنگت پریده؟چرا مچت رو می مالی؟به زور لبخند زدم و گفتم:-چیزی نیست…خوبین شما؟صدای شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!-شاداب…!وقتی اینطور قشنگ و محکم صدایم می زد…وقتی الف شاداب را اینطور خوش آهنگ ادا می کرد..کم می آوردم..تسلیم می شدم..!به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:-آقا دانیار خواب بودن..خواستم پتو رو بکشم روشون…یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن…!دیاکو خندید…بی جان اما طولانی…خنده اش شاد نبود…از همانهایی بود که می گفتند:از گریه غم انگیز تر است"…کمی خودش را روی تخت جابجا کرد و گفت:-پس شانس آوردی که سالمی…!و بعد در کسری از ثانیه خنده اش تبدیل به اخمی غلیظ و درهم پیچیده شد و ادامه داد:-به دل نگیر…خوشش نمیاد وقتی خوابه کسی نزدیکش باشه یا نزدیکش بشه…این چند وقته همش بیدار بوده…امروزم طرفای پنج و شیش خوابید…همین باعث شده شدیدتر واکنش نشون بده…آهی کشیدم و گفتم:-ناراحت نیستم..دقیق تر نگاهم کرد و گفت:-ترسیدی؟راستش را گفتم:-آره…بعضی وقتا واقعاً ترسناک میشن.لبخندش پر از محبت و عشق بود:-قبول دارم..ترسناکه اما خطرناک نیست…با وجود این اخلاقاش هنوز یه نفر رو هم ندیدم که دوستش نداشته باشه…لامصب مهره مار داره…!حرفش درست بود..عمر کینه و نفرت من از دانیار به چند ساعت هم نرسیده بود..بعد از آن با وجود تمام عذابهایی که از حرفهایش کشیده بودم…هرگز از او بیزار نشده بودم.بحث را عوض کردم:-نگفتین حالتون چطوره..دردتون کمتر شده؟با افسوس نگاهی به سرم های آویزان و نصفه و نیمه کرد و گفت:-اگه ولم کنن و بذارن برم سراغ کار و زندگیم خوب می شم.یعنی می شد؟می شد من یکبار دیگر او را سالم..در محیط کارش ببینم؟-اینم می گذره..عجله نکنین..چیزی لازم ندارین واستون بیارم؟چشمانش را بست و گفت:- نه..ممنون…واقعا متاسفم که باعث زحمتت شدم…!