دانیار: سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و عصبانی از حضور مهتا مقابل خانه دیاکو، ماشین را به پارکینگ بردم.توی لابی منتظرم ایستاده بود و به محض دیدنم آرام سلام کرد.به خاطر حضور نگهبان سکوت کردم و دکمه آسانسور را زدم.دنبالم آمد.هایلایت شرابی و ملایم جدیدش همراه با رژ سرخ و آتشین روی لبهایش،صورتش را زیباتر کرده بود.می دانستم چرا آمده…اما اینجا..خانه دیاکو…جایش نبود. برق را زدم و کیف و کاغذهای توی دستم را روی مبل انداختم و گفتم: -کی بهت گفته بیای اینجا؟ دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گفت: -دلم بهم گفت…تو که این چیزا حالیت نیست..اما من دیگه طاقت نیاوردم. بوی عطرش در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.دستانش را از هم گشودم و گفتم: -اینجا خونه دیاکوئه..صدبار بهت گفتم این دور و برا نیا… چرخیدم و در چشمان آرایش کرده اش خیره شدم. -برادرم که مثل من بی آبرو نیست. دوباره دستش را حلقه کمرم کرد و چانه اش را به سینه ام چسباند. -دیاکو که نیست…شنیدم رفته امریکا…دلم نیومد تو این شرایط تنها بمونی…درسته که از دستت دلخورم..اما من مثل بعضیا بی مرام نیستم…خصوصاً که می دونستم بعد از من با کسی نبودی…اصلاً این جیگرم آتیش گرفت. خندیدم…لپش را کشیدم و گفتم: -حتما با خودت فکر کردی از عشق توئه که با کسی نیستم؟ها؟ اخم کرد و تمام تنش مماس بدنم شد. -تو چرا اینقدر ضد حالی دانیار؟یعنی دلت واسم تنگ نشده بود؟ گرمم شد…از خودم جدایش کردم و گفتم: -فکر می کنم تو آخرین بحثی که با هم دیگه داشتیم تمومش کرده بودیم. شالش سر خورد و روی شانه اش افتاد.موهای لخت و اتو کرده اش بوی خوشی در فضا می افشاند.گردنش را کج کرد و گفت: -نشد خب…نمی دونم چی تو این اخلاق زهرماریت هست که نمی ذاره بی خیالت شم..وگرنه مهتا کسی نیست که آویزون یه پسر شه…! نیشخندی زدم و گفتم: -آره..کاملاً مشخصه. چشمان درشتش را خمار کرد و با ناز گفت: -دنی…کوتاه بیا دیگه…تو این شرایط نمی تونی تنها بمونی…! به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم: -تو از کجا می دونی من تنهام؟ صدایش از دور آمد. -آمارتو دارم بچه پر رو…! سالاد الویه آماده را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.نان و خیار شور را هم کنارشان گذاشتم و با ولع مشغول شدم. -بفرمایید شام…! از گوشه چشم نگاهش کردم.تاپ قرمز چسبان و شلوارک مشکی کوتاهی بر تن داشت و دست به سینه، کمرش را به کانتر تکیه داده بود.نفس عمیقی کشیدم و جوابش را ندادم و لقمه توی دهانم را با حرص جویدم.صندلی رو به رویم را پیش کشید و نشست.با ابرو اشاره ای به لباسش کردم و گفتم: -مجهز اومدی..! با هر حرکت گردن و موهای مواجش اعصابم را تحریک می کرد.لبخند ملیحی زد و گفت: -واسه اینکه می دونم دل تو هم تنگه…اما چون مثه آدم نمی تونی ابراز احساسات کنی، به خودت سخت می گیری..! شامم زهرم شد. ظرف غذا را به عقب هل دادم و گفتم: -من خستمه مهتا…می خوام بخوابم…حوصله هم ندارم… چشمکی زد و گفت: -خستگیت رو بسپار دست من…!درستش می کنم. کمی میز را به عقب راند و روی پایم نشست.چشمانم را بستم.حس های خفته ام بیدار شده بودند.اما نمی توانستم به خانه دیاکو که همیشه پاک مانده بود خیانت کنم. سرش را توی گردنم فرو برد و گفت: -من دوست دارم دنی…می خوام همیشه باهات باشم.همینجوری هم قبولت دارم.پدرم رو هم که می شناسی.اونم تو رو می شناسه.حرفی هم نداره.چرا نمی ذاری همه چی رو رسمی کنیم؟ هههههه….چشمانم را باز کردم و گفتم: -چی رو رسمی کنیم؟بغل خوابی رو؟ با عصبانیت گفت: -یعنی منو فقط واسه همین می خوای؟ شقیقه ام را مالیدم و گفتم: -من کی گفتم تو رو می خوام که واسه این باشه یا هر چیز دیگه؟ چشمانش مثل گربه کمین کرده می درخشید..از خشم…از حرص… -بهتر از من سراغ داری؟ برای لحظه ای گذار شاداب و چشمهای همیشه خیس و مظلومش پیش چشمم آمد. -بهتر؟؟آره سراغ دارم… دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.بلند شد و گفت: -کیه؟کجاست؟خوشگل تره؟پولدارتره؟تحصیل کرده تره؟اصل و نصب دار تره؟ ظرف سالاد را برداشتم و توی یخچال گذاشتم و با خونسردی گفتم: -هیچ کدوم. داد زد: -پس چی؟چی داره که منو با اینهمه خاطرخواه نمی بینی و نمی خوای؟اون چی داره که من ندارم؟ مقابلش ایستادم و موهایش را پشت گوشش زدم و با لبخند گفتم: -نجابت…! داغ کرد..آتش گرفت…صورتش مثل رنگ لبهایش سرخ شد. -جداً؟؟به حق چیزای نشنیده!از کی تا حالا نجابت واست مهم شده؟؟؟تو رو چه به این حرفا؟ چقدر سرم درد می کرد…! -مهم؟؟من اسمی از اهمیت نبردم.گفتی چی داره که من ندارم…جوابت رو دادم..! داد زد: -من نانجیبم؟من خرابم؟منظورت اینه؟به من با این سطح تحصیلات..با این خانواده…می گی نانجیب؟