گل از گلم شکفت…حرفهایش گوشت شد و به تنم چسبید.
-هرچند که…هنوزم معتقدم دختر جماعت به درد این کارا نمی خوره…!
بادم خالی شد…مگر امکان داشت دانیار عوض شود؟اعتراض کردن هم فایده نداشت…از پس زبان رک و تلخش بر نمی آمدم.
-از شرکت چه خبر؟
-خوبه…از وقتی اتوکد رو یاد گرفتم…
مکث کردم…
-از وقتی که اتوکد رو بهم یاد دادین یه پله ترقی کردم..دیگه منشی نیستم…یه سری کارای کوچیک رو به من می دن…کلی انگیزه پیدا کردم.
سرش را تکان داد.
-خوبه…امتحانت چی شد؟استاتیک…!
تمام دلخوری هایم فراموش شد…از جا پریدم و مورب…به سمت او..نشستم.
-وای..استاتیک نه…اُفتاتیک…نصف بچه های ترم پیش افتادن…این دکتر محبی خیلی سخت گیره…واقعاً اذیت می کنه…ولی حدستون درست بود…سوالا همونایی بود که باهام کار کردین…من و تبسم خوب دادیم…مطمئنم نمره مون عالی میشه…
و ناگهان سکوت کردم…چقدر موفقیت های این روزهایم را مدیون دانیار بودم و خودم نمی دانستم…!
دستش را روی گردنش گذاشت و ماساژ داد..بعد از آن اتفاق دردهایش بیشتر شده بود.
-خوبه…دیدی که افتاتیک رو هم میشه پاس کرد…پس دیگه اینقدر به خاطر درس به خودت استرس وارد نکن..حالا کجا بریم؟
می دانستم اگر مجبورش نکنم…غذا نمی خورد…ماهها بود که به اجبار من و با ترفندهای مختلف من لقمه بر دهان می گذاشت.
-گشنمه…!
نگاهم کرد…از همان گوشه چشمی ها…
-تو چرا تا منو می بینی گشنه ت میشه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چیکار کنم خب؟از صبح دانشگاه بودم…تازه شم..خودم حساب می کنم اصلاً…
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-بابا پولدار…!
دستانم را بغل کردم و گفتم:
-پس چی؟دو سه تا دیگه از این طرحا بزنم…یعنی بزنیم…پولدارم میشم…!
-اون که البته…حالا غذا چی می خوای؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اون جیگریه بود..یه بار باهم رفتیم…بریم اونجا…
باز هم گوشه چشمش چین افتاد.
-فرمایش دیگه؟
با پر رویی گفتم:
-فعلاً همین…!
آهی کشید و گفت:
-پس بزن بریم…!
سرمای هوا هنوز استخوان سوز بود…کاپشنم را دور خودم پیچیدم و روی نوک پا ایستادم تا یقه کاپشن او را هم بالا بدهم.عقب رفت و گفت:
-چیکار می کنی بچه؟
یاد گرفته بودم که در مقابل دانیار…نباید عقب نشینی کرد…جواب معکوس می داد.دوباره روی پا ایستادم و گفتم:
-تازه سرماخوردگیتون بهتر شده…
یقه را که درست کردم گفتم:
-زیپش رو هم ببندین..تو ماشین گرم بود…باد بهتون بخوره مریضیتون عود می کنه.بعدشم..مگه دکتر نگفت باید پیشونیتون رو گرم نگه دارین.چرا کلاه نمی پوشین آخه؟
بی توجه به نگرانی من دستش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-همینم مونده کلاه بپوشم و بیام تو خیابون…!
کنارش راه افتادم.
-مگه چیه؟خوش تیپی مهم تره یا سلامتی؟
جوابم را نداد.دستم را به سمت زیپش بردم که صدایش درآمد.
-نکن دخترجون…زشته…
گاهی یادم می رفت طرف حسابم…خون کُردی در عروقش دارد..!
-پس خودتون ببندینش…
-هنوز نمی دونی من خوشم نمیاد جلوی کت یا کاپشنم بسته باشه؟
وای…چطور از اینهمه لجبازی این مرد دیوانه نمی شدم.با عصبانیت گفتم:
-باشه…ولی وای به حالتون اگه بازم مریض شین…اونوقت من می دونم و شما…
پوزخند زد…مثل دانیار قبلی.
-مثلا می خوای چیکار کنی کوچولو؟
حرص زده گفتم:
-سر خودمو می کوبم تو دیوار.
درز مقنعه ام را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
-پس تمام تلاشم رو می کنم که مریض شم.
مقنعه بهم ریخته ام را مرتب کردم و گفتم:
-واقعاً که…تقصیر منه که نگران شمام.
قدمهایش را تند کرد و گفت:
-آره..منم موافقم..تقصیر توئه…!
شاید در ظاهر حرص می خوردم و عصبی می شدم…اما در واقع..برای هر کلمه ای که از زبانش خارج می شد..خدا را شکر می کردم.
-چند تا سفارش بدم؟
-شما چندتا می خورین؟
-من گشنه م نیست.
سریع در ذهنم حساب کردم و گفتم:
-ولی من خیلی گشنمه..هشت سیخ…
-باشه..برو بشین…منم میام…
با اکراه روی صندلی های کثیف نشستم و دستانم را بالا گرفتم که با میز برخورد نداشته باشد.از دور نگاهش کردم..چقدر لاغر شده بود…آه پر دردی کشیدم و با آمدنش…به جای غم ،خنده بر صورتم نشاندم.
-نوشابه می خوردی دیگه؟
دستم را روی شکمم کشیدم و گفتم:
-آره…مواظب کیفم باشین تا من دستامو بشورم و بیام.
فقط چپ چپ نگاهم کرد.شستن دست بهانه بود…می ترسیدم بغض خانه کرده در چشمانم را ببیند…بغضی که نمی دانم چرا خوب نمی شد.وقتی که برگشتم غذا را روی میز گذاشته بودند.دانیار دستش را زیر چانه اش زده بود و با انگشتش خطهایی روی صفحه موبایلش می کشید…
-چرا شروع نکردین؟
-تو بخور…من نمی خوام…
سعی کردم با اشتها و مشتاق به نظر بیایم…لقمه اول را در دهانم گذاشتم و لقمه دوم را به سمتش گرفتم:
-دیگه نمی رین سر سد؟