#اسطوره
#قسمت #۱۰۴
-می دونم…حواسمون هست…اما خودشم عوض شده…احساس مفید بودن می کنه…وقتی واسه خونه چیزی می خره و ازش تشکر می کنیم..وقتی از کار بر می گرده و بهش خسته نباشید می گیم نمی دونین چشماش چه برقی می زنه…!
-خوبه…!
لقمه دهم…
-من چطوری می تونم اینهمه لطف شما رو جبران کنم؟
به پشتی صندلی تکیه داد و دستانش را از هم گشود و گفت:
-همینکه بقیه این جیگرا رو به خورد من ندی کافیه…!
خندیدم و گفتم:
-آخه تنهایی نمی چسبه…!
در چشمانم خیره شد و گفت:
-کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه…شاداب خانوم…!
می دانست…و سکوت کرده بود…!
تا شرکت همراهی ام کرد…متکلم وحده بودم…از درس و دانشگاه گرفته..تا تبسم و افشین…تا شادی و مادرم…تا شرکت و اتفاقات لوس و مسخره اش…تا آب و هوا و سرمای عذاب آورش…از هرچیز با ربط و بی ربط گفتم…و او تنها سر تکان داد…با لبخندهایی که اگر با وسواس دنبالشان نمی گشتم به چشم نمی آمدند.
از اتاق مهندس سهرابی بیرون امد و آرام گفت:
-چقدر از کارت مونده؟
نگاهی به کامپیوتر مقابلم انداختم و گفتم:
-یه نیم ساعتی…
صفحه موبایلش را روشن کرد و گفت:
-حوصله اینجا رو ندارم…می رم تو ماشین.
خستگی بارزترین حس این روزهایش بود.
-شما برین خونه استراحت کنین.من خودم می رم.
در حالیکه عضلات گردنش را می مالید گفت:
-زودتر جمع و جورش کن و بیا.
اما جمع و جور نشد…تا یک ساعت بعد درگیرش بودم.پیام دادم…"کارم طول می کشه…برین…"…جواب نداد…زنگ زدم…جواب نداد…نگران شدم…نرم افزار را بستم و وارد اتاق مهندس سهرابی شدم.
-آقای مهندس…اصلاحاتی رو که گفته بودین انجام دادم و نقشه رو به سیستمتون منتقل کردم.هر وقت فرصت کردین یه نگاهی بهش بندازین.
مهندس با لبخندی که تازگی ها عجیب شده بود گفت:
-بیا بشین…الان بررسی می کنم.
کمی مقنعه ام را جلو کشیدم و گفتم:
-آخه…دیرم شده…
به مانیتورش اشاره کرد و گفت:
-بیا اینو ببینیم…خودم می رسونمت.
چقدر در برابر این مرد معذب بودم.
-آخه پایین منتظرمن.
اخمهایش را در هم کشید و گفت:
-کی؟
دروغ گفتن سخت بود.
-یکی از دوستام.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-آها…باشه…پس برو.
برای خروج از آن اتاق حتی یک ثانیه را هم از دست ندادم.منتظر آسانسور هم نماندم.پله ها را با عجله طی کردم و خودم را به خیابان رساندم.ماشین دانیار سمت دیگر پارک شده بود.پس چرا موبایلش را جواب نمی داد؟خاطره خوبی از این جواب ندادنها نداشتم…کیفم را مشت کردم و بی توجه به پلی که همان نزدیکی بود و نگاههای سرزنشگر مردم و سوت چند تا پسر…از روی گارد ریل وسط خیابان پریدم و تا ماشین دویدم.اندام بی حرکتش را تشخیص دادم…قلبم ریخت…یا خدا…چه بلایی سرش آمده بود؟جرات نمی کردم نزدیک تر شوم…تمام استرسم را با فشار روی لبهایم تخلیه کردم و جلو رفتم.سرم را به شیشه زدم…صورتش را نمی دیدم…به قفسه سینه اش خیره شدم و وقتی دیدم بالا و پایین می شود نفس راحتی کشیدم.ماشین را دور زدم.حتی قفل را هم نزده بود.آهسته سوار شدم و از آن آهسته تر در را بستم.
فضای ماشین یخ بسته بود.سرش را به صندلی تکیه داده و دستانش را بغل کرده بود و منظم و ریتمیک نفس می کشید.اینبار لبم را از شدت غصه فشردم..از شدت بغض..از شدت اعتراض…اعتراض به اینهمه فشار..اینهمه تنهایی…و اینهمه صبر…اینهمه تحمل…!
با احتیاط دستم را جلو بردم تا سوییچ را بچرخانم…اما ترسیدم که بترسد و از خواب بپرد…تا همین الان هم که بیدار نشده بود جای تعجب داشت..خیلی خسته بود وگرنه دانیار کجا و این خواب عمیق کجا؟
-آقا دانیار…!
سریع پلکش را گشود و سرش را بلند کرد.کف دستش را روی صورتش کشید و گفت:
-ساعت چنده؟
-هشت…!
انگشتانش را توی موهایش فرو برد و گفت:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟
-ببخشید کارم طول کشید.می دونین چندبار اس ام اس دادم و زنگ زدم؟
-گوشیم رو سایلنت کردم.گفتی ساعت چنده؟
با غم، لبخند زدم..هنوز خواب بود.
-هشت…
استارت زد و گفت:
-مگه تایم کاری تو تا هفت نیست؟
-خب گاهی کارم طول می کشه مجبورم بمونم.هرچقدرم بیشتر بمونم اضافه کاری محسوب میشه.
به تندی گفت:
-به چه قیمتی؟این بار چندمه بهت تذکر میدم.ساعت هشت زمستون یعنی نصفه شب.تا تو با مترو و اتوبوس برسی خونه ده شده…اونم تو این شهر بی در و پیکر..با این ناامنی…بندازنت تو یه ماشین و ببرن جایی که عرب نی انداخت…کی به دادت می رسه؟
تنها چیزی که این روزها واکنش تندش را برمی انگیخت همین مسئله بود…برای آرام کردنش گفتم:
-همیشه که نیست…بعضی وقتا اینجوری میشه.
عصبانیتش اوج گرفت.
-این بعضی وقتا یعنی شیش روز در هفته؟
با آرامش جواب دادم:
-به خدا چاره ای ندارم…نمی رسم…می ترسم اگه کارایی رو که ازم می خوان به موقع تحویل ندم اخراجم کنن…!