-کاش می شد…! عقب تر از او روی سنگی نشستم و گفتم: -چرا نشه…اینجا که کسی نیست…تا اونجایی که می تونی داد بزن…! با تعجب نگاهم کرد و گفت: -چی بگم؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -هرچی دوست داری…! چشمانش برق زد..از اشک… -راست میگین؟ سرم را بالا و پایین کردم و گفتم: -آره…راحت باش… انگار منتظر همین یک جمله بود…جلو رفت…گوشهایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت: -آآآآآی….! احساس کردم کوه از حجم غصه ی توی صدایش می لرزد…!سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد…نشست و پیشانی اش را روی زانویم گذاشت و های های گریست…!کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم…دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم…سرش را بالا آورد و با هق هق گفت: -ببخشید..تو رو خدا…ببخشید…! عکس را جلوی چشمانش گرفتم و گفتم: -بیا… مات شد…! -بگیرش…! انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده..یک جام شیشه ای گرانبها..یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد…عکس را کف دستش گذاشتم…چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت و دوباره به زانویم متوسل شد…گریه اش جگرم را پاره کرد…در انجام کاری که می خواستم انجام دهم مردد بودم…اما بالاخره تصمیمم را گرفتم…دستم را روی سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم…!