دانیار: به محض رسیدن به خانه سیگاری روشن کردم و شماره دایی را گرفتم.تا تماس وصل شود روی مبل لم دادم و پاهایم را روی میز گذاشتم. -جان دایی؟ -سلام. -سلام پسر…خوبی؟ دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم: -خوبم..شما خوبین؟ سرفه زد: -همه خوبیم…اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم. -چطور مگه چیزی شده؟ -نه…فقط دلمون واست تنگ شده. نفس راحتی کشیدم. -پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟ -آره..اما برای بار هزارم…لازم نیست اینقدر به خودت فشار بیاری. خم شدم و خاکستر سیگار را توی جا سیگاری تکاندم. -می خوام همه چیز بهترین باشه…از هر لحاظ..! -همین طور هم هست پسر جان..من که هنوز نمردم…! گردنم را مالیدم و گفتم: -ممنون…حالش چطوره؟ دایی خندید. -عالی…اتفاقاً فیلش بدجوری یاد هندستون کرده…گوشی رو می دم بهش…! بی اراده پاهیام را از روی میز برداشتم…از این کار متنفر بود..! -سلام داداش…! تمام تنم را گوش کردم.چند بار شکر کردن برای "نعمتِ هنوز شنیدن این صدا "کافی بود؟ -سلام…خوبی؟ -مرسی…تو چطوری؟خوبی؟ این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود…صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد. -خوبم…! -چه خبر؟همه چی مرتبه؟ خدایا…اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…شکرت…! -همه چی خوبه..مرتب…! -خودت چی؟اوضاع احوالت چطوره؟گردنت؟خوابت؟خوراکت؟ خدایا اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…آن پنج روز را ببر و برنگردان…! -خوبِ خوب…نگران من نباش…!تو بگو…درمان چطور پیش می ره؟ خندید…از همان خنده های دیازپامی اش…! -اینا که راضی ان..اما من نه… دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب…نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا…باز صد رحمت به دکترا..وقتی بستری بودم وضعم بهتر بود..از موقعی اومدم خونه…هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده…واسه آب خوردنمم از این دکترای بی احساس اجازه می گیرن…خلاصه بد اوضاعیه پسر…! انگشتم را روی قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم: -حتماً لازمه…باید رعایت کنی دیگه…! -نه بابا…اینا شورش رو در آوردن…واسه همینم دارم میام مرخصی…جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش…! اول نفهمیدم چه گفت…اما ناگهان از جا پریدم و گفتم: -چی؟؟؟جدی می گی؟کی؟ -آره…فکر کنم تا آخر این هفته بیام…! قلبم به سینه می کوبید… -مگه میشه؟واست بد نیست؟بهت اجازه می دن؟نکنه مشکلی پیش بیاد؟ خندید..خدا… -نه..با دکتر حرف زدم..به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم…! گردنم تیر می کشید.عرض اتاق را با قدمهای تند طی کردم. -نه..ریسکه..این کارو نکن…بذار یه کم دیگه بگذره…نکنه مشکلی پیش بیاد…دیوونگی نکن لطفاً… -نترس پسر…کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده…یعنی پوستش خیلی کلفته…دلم می خواد عید رو با تو باشم… سریع گفتم: -باشه..من میام…خب؟من میام اونجا…! لبخندهای قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم…! -می خوام ایران باشم…دلم واسه ایران..واسه خونمون تنگ شده…نیاز به یه تجدید قوای اساسی دارم..وگرنه دووم نمیارم…! کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟دستم را به دیوار زدم و سرم را روی آن گذاشتم. -بلیط گرفتی؟ -نه..فردا می گیرم… -دایی هم میاد؟ -نه..تنها میام..دایی باید تحت نظر باشه… آهسته و بی رمق گفتم: -باشه..پس به محض اینکه بلیط گرفتی بهم خبر بده…! -باشه داداش…حتماً..مواظب خودت باش…! گوشی را روی مبل پرت کردم و به ستاره های کمرنگ زمستانی خیره شدم…قبلاً این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم نمی آمدند…اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد…پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توی دستم چپاند و گفت: -دانیار..دیاکو…! گیج و متعجب به گوشی توی دستم خیره شدم و بعد به افشین نگاه کردم و گفتم: -چی؟ افشین نچ بلندی گفت..دستم را گرفت و روی گوشم گذاشت و گفت: -حرف بزن…دیاکوئه…! نمی فهمیدم…این شوخی کثیف را درک نمی کردم..دستم را پایین آوردم و گوشی را محکم به تخت سینه اش چسباندم و با عصبانیت گفتم: -بزن به چاک…! افشین بازویم را گرفت: -چی چیو بزن به چاک…می گم دیاکو پشت خطه…حالیت نیست؟ چطور جرأت می کرد سر همچین چیزی با من شوخی کند؟ آنهم زیر این باران..با این هوا؟گوشی را دم گوشم گذاشت.دستش را پس زدم. -دانیار…کجایی؟می گم دیاکو پشت خطه..باور نداری یه الو بگو… سرم را چرخاندم تا شاداب را پیدا کنم..روی زانو نشسته و به دیوار تکیه داده بود..! -دانیار با توام..چرا ماتت برده؟دیاکو زنده ست…پشت خطه…بهش اجازه نمی دن زیاد حرف بزنه…زود باش یه چیزی بگو تا قطع نشده…! شانه ام را به در زدم…از حرفهای افشین به جز مشتی اصوات نامفهموم چیزی نمی فهمیدم.بازویم را تکان داد و دوباره گوشی را روی گوشم گذاشت.