#اسطوره
#قسمت #۱۱۴
پنج ماه قبل؛
شاداب:
میان گریه می خندیدم و وسط خنده می گریستم…باورم نمی شد…فکر می کردم خواب می بینم…مثل تمام این پنج روز که در تمام خوابهایم دیاکو حضور داشت و زنده بود…از دست و پایم نیشگون می گرفتم…دندانهایم روی لبم فشار می دادم و درد را که حس می کردم خوشی ام شدت می گرفت…! تبسم به زور چند قطره اب در دهانم ریخت و کمکم کرد لباسهای خیسیده ام را عوض کنم…حوله ای دور موهایم پیچید و گفت:
-الان گرمت میشه..!
با سرخوشی نفس کشیدم و گفتم:
-منکه سردم نیست.
زیپ سویشرتم را بالا کشید و گفت:
-پس این صدای دندونای منه که بهم میخوره؟بیا یه کم کنار این بخاری بشین.
خودم را از دستش نجات دادم و گفتم:
-نه..می خوام برم پیش دانیار…
او هم لباسش را عوض کرده و افشین با حوله به جان موهایش افتاده بود…کنارش نشستم و گفتم:
-خوبین؟
نگاهش که خوب نبود…خشم و کلافگی در چشمانش موج می زد.با فریاد گفت:
-اه افشین ولم کن..اون موبایل لعنتیت رو بده من…!
افشین حوله را کنار انداخت و گفت:
-الان عصبانی هستی..بذار یه کم آروم شی..بعد تماس می گیریم.
از چشمانش اتش بیرون می زد.
-آروم شم؟من اون بیمارستان رو، روی سر هرچی دکتر و پرستار امریکاییه خراب می کنم….بده اون گوشیت رو تا ترتیب تو رو هم ندادم..!
از آن وقتهایی بود که باید دنبال سوراخ موش می گشتم.افشین نشست و گفت:
-تقصیر اونا چیه که تو هرچی وسیله ارتباطی داشتی نابود کردی…موبایلت رو که پوکوندی…خونه هم که نبودی…بچه های شرکت هم که ازت خبر نداشتن…دیاکو هم که یا بیهوش بوده یا ممنوع الملاقات..چجوری باید بهت خبر می دادن؟تازه امروز دیاکو تونسته حرف بزنه که فوراً شماره منو و شهاب رو داده به داییت…اون بنده خدا هم داشت از نگرانی تو سکته می کرد…
پیشانی اش سرخ شده بود…رگها و حتی مویرگهای گردنش و دستانش یکی پس از دیگری بیرون می زدند..هرچه زمان می گذشت و هوشیاری اش تکمیل تر می شد خشمش بیشتر اوج می گرفت…!
-اون زنیکه احمق گفت مرده…آخرین باری که حرف زد گفت مرده و دستگاهها رو ازش جدا کردن…
ارتعاش صدایش را من می فهمیدم..منی که این پنج روزش را لحظه به لحظه دیده بودم…
-چرا وقتی مطمئن نبودن همچین خبری رو دادن؟به چه حقی؟
افشین دستش را روی پای دانیار گذاشت:
-باشه..حق با توئه..ولی الان باید خوشحال باشی..هرچی بوده گذشته…
یقه افشین را گرفت و توی مشتهای قوی اش مچاله کرد:
-واسه تو شاید راحت گذشته باشه…اما من…من…تو می دونی چی به من گذشت؟
مادرم میانجیگری کرد و گفت:
_آروم باش پسرم..یقه این طفلی رو واسه چی چسبیدی؟من می دونم چی بهت گذشته…بهتر از هرکسی می دونم چی به سرت اومد…ولی با داد و بیداد کردن که چیزی عوض نمیشه..درسته خیلی اذیت شدی..اما باید خدا رو شکر کنی که برادرت زنده ست..این خبر خوب به تموم اون سختیا می ارزه…!قبول نداری؟
دستش شل شد…افشین را رها کرد و گفت:
-بگیر اون شماره رو…بگیر..!
افشین اطاعت کرد و موبایل را از جیبش در آورد.به خودم جرات دادم و گفتم:
-میشه بذارینش رو اسپیکر که ما هم بشنویم؟
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه…!
گوشی را روی زمین گذاشت..بعد از یکی دو بوق صدای جوانی پاسخ داد:
-الو..افشین جان…!
دانیار جواب داد:
-منم…شاهو…!
مرد جوان چند لحظه مکث کرد و بعد با عصبانیت گفت:
-دانیار…! من چی به تو بگم؟
فریادش دانیار را جری تر کرد:
-من چی بگم؟امریکا امریکا که می گفتین این بود؟حقوق بیمار و احترام به همراه بیمار که می گفتین این بود؟می دونی این احترام به همراه بیمارشون با من چیکار کرد؟می دونی تو این چند روز چند بار تا پای مرگ رفتم و برگشتم؟
شاهو عقب ننشست..!
-مقصر خودتی…گوشیت رو چرا خاموش کردی؟چرا یه تماس نگرفتی؟تو می دونی تو این چند روز ما چی کشیدیم؟به هر دری زدیم که پیدات کنیم.دیگه داشتم بلیط می گرفتم که بیام ایران…!
دانیار با حرص گوشی را بلند کرد و مقابل دهانش گرفت و گفت:
-عجبا..یه چیزی هم بدهکار شدم…اون پرستار انسان دوستتون میگه مرده..میگه دستگاه رو ازش جدا کردیم…انتظار داشتی چیکار کنم؟منتظر بمونم بلکه معجزه شه؟مگه در سال چندتا مرده زنده میشن؟
صدای دایی آمد.
-دانیار…پسرم…
دستش را توی موهایش برد و نفسش را بیرون داد و با عجز گفت:
-دایی…!
دایی مثل همیشه پر صلابت و محکم بود.
-آروم باش پسر…می دونم تحت فشاری…اما باید به خودت مسلط باشی…همین عصبانیتای کنترل نشده کار دستمون داد دیگه…
پوزخند خشمگینی زد.
-ههه…مقصر همه این اتفاقات منم..نه؟
دایی با آرامش جواب داد:
-نه پسرم…همه چی دست به دست هم داد…دیاکو پنج بار ایست قلبی کرد…پنج بار..که آخریش پنج دقیقه طول کشید…دکتر عمل رو تموم شده اعلام می کنه…پرستار هم به ما خبر می ده…اما نمی دونم چی میشه…چه اتفاقی می افته…چی به ذهن دکتر می رسه…که دستگاه شوکی رو که زمین گذاشته دوباره برمیداره و یه شوک دیگه بهش می ده و با همون شوک قلبش برمی گرده…ما بلافاصله باهات تماس گرفتیم…اما هیچ جا پیدات نکردیم…من فقط سه