شاداب: تبسم رژ گلبهی را روی لبهایم کشید و گفت: -ای کوفتت بشه الهی…مال خریدای عروسیمه..هنوز یه بارم ازش استفاده نکردم…! انگشتم را روی لبم کشیدم و از رنگش کاستم و گفتم: -خسیس نشو دیگه…ببین چقدر بهم میاد…! پشت چشمی نازک کرد و گفت: -ایش…یه کم خودتو بغل کن..وقت کردی یه ماچی هم از خودت بکن…مگه با ارایش یه کم قابل تحمل شی…! ضربه آرامی به شکمش زدم و گفتم: -خفه..اون شال جدیدت رو هم آوردی یا نه؟ دستش را توی ساکش کرد و گفت: -بله…لباس خوابم آوردم…از نوع زرشکی جیگریش…! شال را روی سرم انداختم و توی آینه خودم را برانداز کردم. -لباس خواب می خوام چیکار؟ و بعد چرخیدم و زیرلب خواندم… -هرکسی دنبال خبر می گرده…بهش بگین عشق داره برمی گرده… تبسم دستانش را به کمر زد و گفت: -والا اینجوری که تو داری می ری استقبال…لباس خواب که کمترینشه..فکر کنم باید به فکر سیسمونی بچه ت باشیم. چینی روی بینی ام انداختم و گفتم: -امیدم به افشین بود که یه کم تو رو آدم کنه..ولی انگار از اونم آبی گرم نمیشه…! لبه های شال را مرتب کرد و گفت: -دروغ می گم مگه؟تا دیروز می گفتی من دیگه اسم دیاکو رو نمیارم..تمومه…پیشکش دختر داییش…الان واسه یه استقبال ساده داری خودکشون می کنی…!مگه قرار نبود فراموشش کنی؟پس چی شد؟دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ حال خوشم را خراب کرد.شال را برداشتم و با غیض گفتم: -منکه سر خود نمی رم..وقتی دانیار بهم می گه بیا حتما یه چیزی می دونه…بعدشم…به هرحال ما الان کلی با هم مراودات خانوادگی داریم…دیاکو که یه آدم عادی نیست…وظیفه دارم برم استقبالش..! تبسم از من عصبانی تر بود. -بابا مراودات…چقدر تو وظیفه شناسی آخه…این وظیفه تو تموم نشد؟بس نیست دیگه؟برادرش رو از توی قبر بیرون کشیدی…پنج ماهه خواب و خوراکت شده دانیار…اجازه بده یه لگنم می ذاری زیرش که نره دستشویی و خسته بشه…قبلشم که همش درگیر خودش بودی..وای دیاکو قرصش رو نخورد..وای ناهار دیاکو دیر شد..وای دیاکو بستریه باید برم پیشش..وای دیاکو داره می میره منم بمیرم..جمعش کن بابا…دیگه استفراغمون گرفت از این احساس مسئولیت چندش تو…پسره به یه مگس ماده بیشتر از تو محل می ده..اونوقت تو چشمت رو همه چی بستی و کل زندگت شده دانیار و دیاکو…! گریه ام گرفت…چرا مردم اینطور بی رحمانه با دل من تا می کردند؟مگر من چه کرده بودم؟ تبسم پوفی کرد..بازویم را گرفت و با لحن آرامتری ادامه داد: -تا الان کردی…باشه..دستت درد نکنه..اجرت با امام حسین…! ولی دیگه بسه شاداب…خودت رو گول نزن…دیاکو اگه تو رو می خواست تو این چهارماهی که طرفش نرفتی سراغت رو می گرفت…اگه تو رو می خواست اینهمه از خودگذشتگی تو به چشمش می اومد….بسه..بچسب به زندگیت…ول کن این دوتا برادر رو…به خدا من احساس بدی دارم..عاقبت خوشی تو این ماجرا نمی بینم…هر دوشون یه جوری ان… بازویم را با خشونت بیرون کشیدم..جلو آمد: -من نگرانتم شاداب…داری جلوی چشمام آب می شی..اونم به خاطر کسیکه حتی بهت فکرم نمی کنه..! با بغض داد زدم: -بسه دیگه…تمومش کن..!دیاکو چه منو بخواد و چه نخواد…من دوستش دارم..آره می دونم اون منو واسه ازدواج نمی خواد…منم دیگه به ازدواج باهاش فکر نمی کنم….ولی این قضیه از احترامم نسبت به اون کم نمی کنه..دیاکو تا آخر دنیا واسه من محترمه…واسم عزیزه…تو رو خدا فرق این دوتا رو بفهم… با مشت به پیشانی اش کوبید و گفت: -وای شاداب..تو خودت خری..بقیه رو هم خر فرض می کنی…یعنی من تو رو بعد از اینهمه سال دوستی نمی شناسم؟فرق بین احترام و عشق احمقانه ت رو نمی فهمم؟فکر کردی نمی بینم چجوری داری سر خودت شیره می مالی؟احترام یعنی اینکه وقتی اسمش میاد رنگ از رخسارت بپره و صدای قلبت رو حافظ از اون دنیا بشنوه؟احترام یعنی اینکه خودت مریض شی به قیمت اینکه یادگار مرد محترمت سالم بمونه؟ حرصم گرفت..این دیگر بی انصافی بود…شال را توی صورتش پرت کردم و گفتم: -چند بار بگم قضیه دانیار فرق داره؟من دانیار رو دوست دارم…دانیار بهترین دوست منه…اون موقع که فکر می کردم دیاکو مرده چی؟اون موقع به خاطر کی مواظبش بودم؟من هرکاری واسه دانیار می کنم به خاطر خودشه..نه هیچ کس دیگه…! ابروهایش را بالا برد…خم شد و شالش را از روی زمین برداشت و گفت: -آها…اینجوریه دیگه؟این حرف آخرت بود؟باشه…تو و بهترین دوستت پیشکش همدیگه…مقصر من هالوام که جوش تو رو می زنم…!برو هر غلطی دوست داری بکن..!به درک اگه غرورت می شکنه..به درک اگه داری خودت رو سبک می کنی…به درک اگه داری شخصیتت رو زیر سوال می بری…به درک…! در را چنان به هم کوبید که از گوشه پلکم ضربان گرفت…!چرخیدم و به تصویر خودم در آینه نگاه کردم…دستم را بالا بردم و با خشونت به جان لب و گونه ام افتادم…مقنعه ام را روی سرم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم…!