دانیار آمده بود…کمی چشمهایم را مالیدم و سوار شدم. -سلام…! حتی در همچین روزی..در چنین روزی که می دانستم چقدر منتظرش بوده..آرام و خونسرد بود. -سلام…! حوصله احوال پرسی نداشتم..کمربندم را بستم.. -خوبی؟ -ممنونم..شما خوبین؟ -ممنونم یعنی چی؟خوبی یا نه؟ -بله خوبم. ماشین را روشن کرد و گفت: -ولی قیافه ت که اینو نمی گه…با تبسم دعوات شده؟ تعجب کردم: -شما از کجا فهمیدین؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: -پیش پای تو، اون از خونه بیرون اومد…اونم دقیقا همین ریختی بود..مثل تو…! اهی کشیدم و گفتم: -آره..یه کم بحثمون شد…! لبخند زد: -ببینم موهات سر جاشه یا نه…! استرس و ناراحتی جان به سرم کرده بود..کاش راحتم می گذاشت. -آره سرجاشه..! فهمید که حوصله ندارم…بحث را عوض کرد. -دسته گلی که سفارش دادی رو صندلی عقبه..ببین دوستش داری؟ ذوقم کور شده بود..حرفهای تبسم را قبول نداشتم اما هر کلمه اش مثل سوزن در قلبم فرو می رفت. نیم نگاهی به گل کردم و گفتم: -دستتون درد نکنه..! به جای پاسخ تشکرم گفت: -استرس داری؟ انگشتهایم را در هم پیچیدم و گفتم: -یه کم…فکر می کنم من نباید می اومدم. چشمانش را تنگ کرد: -چرا؟ چطور می گفتم؟ -خب..به هرحال بعد از مدتها قراره برادرتون رو ببینین…شاید بهتر بود تنها باشین.! خندید..از همان بلندها..از همان کمیابها.. -یه جوری می گی تنها باشیم انگار زن و شوهریم…مثلاً می خوایم چیکار کنیم که جلوی چشم تو نشه؟ امروز روی فرم بود..سرحال بود..!بر عکس من..! -نه منظورم اینه که… حرفم را قطع کرد: -بحث امروزت با تبسم سر دیاکو بوده..درسته؟ همه چیز را می فهمید..همه چیز را می خواند. -آره..! جدی شد. -اگه دوست نداری بیای..مجبورت نمی کنم…!من به خاطر خودت گفتم بیای..! دوست نداشتم؟جانم داشت در می رفت..فقط برای یکبار دیدن دوباره دیاکو..دوست نداشتم؟از وقتی شنیده بودم دارد می آید خواب از چشمم گریخته بود..دوست نداشتم؟ ترسیدم پشیمان شود و برم گرداند..سریع گفتم: -نه..فقط گفتم نکنه شما معذب شین..! از آن نگاههای عاقل اندر سفیهش به سمتم پرتاب کرد و هیچی نگفت. تا آنجایی که می توانستم پنجه ام را بلند کردم و گردنم را تا آنجایی که انعطاف داشت کشیدم.دانیار غر زد. -چقدر وول می خوری شاداب..یه دقیقه آروم وایسا دیگه..! قلبم توی دهانم بود: -پس چرا نمیاد؟الان کلی وقته که هواپیما نشسته..! کاپشنم را رو به پایین کشید و مجبورم کرد روی کف پاهایم بایستم. -طول میکشه…یه کم صبر داشته باش…! صبر؟نداشتم…تمام این پنج ماه یکطرف..این پنج دقیقه یکطرف…! -شما که قدتون بلنده چیزی نمی بینین؟ -نه…! کف دستم عرق کرده بود…دسته گل را به دست دیگرم دادم و با بی قراری نوک کفشم را به زمین کوبیدم. -اوناهاش..اومدش..! قلبم به طور رسمی تمام عروق و رباط های نگهدارنده اش را پاره کرد و از جایش کنده شد. از آستین دانیار آویزان شدم و خودم را بالا کشیدم… -کو؟ دنیار دستش را دراز کرد: -اوناهاش…! ولی… مسیر انگشتهایش را با ولع بلعیدم..تا به چیزی که می خواهم برسم..اما قبل از هرچیز چشمانم روی دستهای ظریف زنانه ای که دور بازوی آشنایی حلقه شده بود، قفل کرد…!پلک زدم…شاید این اشتباه تصحیح شود…! -گفته بود تنها میام…ولی دایی اینا هم که هستن…! کسی که خوب می شناختمش..حتی بهتر از خودم..چرخید…! مغزم فرمان داد..به سرعت خودم را پشت دانیار قایم کردم. -چیکار می کنی شاداب؟ گل را به دستش دادم و گفتم: -هیچی نگین..نگین منم اومدم. اخم کرد: -منظورت چیه؟ نزدیک بود بشکنم..نزدیک بود. -تو رو خدا…نذارین بدونن منم اینجا بودم…خواهش می کنم. اخمش حجم بیشتری گرفت: -یعنی چی؟ سعی کردم خودم را در میان مردمی که ایستاده بودند مخفی کنم. -نمی خوام منو ببینن…خواهش می کنم..! نگاهی به آنطرف سالن شیشه ای کرد..اما تا قبل از اینکه دوباره سرش را بچرخاند..من گریخته بودم…! با بدنی که تمامش می لرزید..پشت ستونی سنگر گرفتم و سر چهار انگشت دست راستم را توی دهانم گذاشتم و زل زدم به در خروجی ترانزیت…! دانیار گاهی اطرافش را نگاه می کرد و گاهی برای آدمهای آنطرف شیشه دست تکان می داد.بالاخره قید پیدا کردن مرا زد و برادرش را در آغوش گرفت. از آن دقایق چیزی نمی گویم…چون چیز زیادی یادم نیست…ستون را بغل گرفته بودم و با حسرت به انگشتان مانیکور شده ظریف نشسته روی بازوان اسطوره ام نگاه می کردم…از آن دقایق چیزی نمی گویم..من بودم و نگاه گرسنه ای که لحظه ای صورت لاغر شده اما همچنان خندان و قوی مردم را ترک نمی کرد…من بودم و دلی که با صدای ضعیف قربان صدقه قد و بالایش می رفت و مغزی که مرتب می گفت..خفه شو..خفه شو..خفه شو…!من بودم وشوری اشکهایی که پوست سرما زده ام را می سوزاند…من بودم و نفسی که می رفت و باز نمی گشت…چیزی نمی گویم..چون در جمع آنها خنده بود و عشق و بوسه و در تنهایی من اشک بود و آه و درد..!چیزی نمی گویم…چون تمام من آنجا بود و هیچکدام آنها اینجا..پیش من نبودند…دهانم را روی سنگ سرد ستون