دیاکو: همیشه آخرین روزهای اسفند و آخرین زورهای زمستان و آخرین سوزهای سرما برایم لذت بخش بود.حال و هوای دم عید و جنب و جوشی که هرسال تکرار می شد بدون اینکه تکراری شود… دستهایم را بغل کردم…هنوز بدنها از دست و پا زدنهای آخرین ماه فصل سرد،به لرز می افتاد اما همینکه به تقویم و روزشمارش فکر می کردی…پوزخند می زدی…اسفند مثل نفسهای آخر غول بزرگ بازیهای کامپیوتری…مثل آخرین تلاشهایش برای زنده ماندن و شکست نخوردن…درست مثل همانها رفتنی بود…این اسفند هم مثل تمام اسفندها رفتنی بود و فروردین مثل تمام فروردین ها آمدنی…! لغزش دست نشمین را احساس کردم…بازویم را گرفت و سرش را روی شانه ام گذاشت. -نمی خوای بیای داخل؟چای تازه دم داریما…! بوسه ای به موهایش زدم و گفتم: -نمی تونم از این آسمون..از این شهر…از این مردم دل بکنم…تا وقتی اینجا زندگی می کردم تهران همیشه واسم غریبه بود..غربت بود…اما از وقتی امریکا رو تجربه کردم، به معنای واقعی همه جای ایران سرای من شده است..! دیگه شمال و جنوب و شرق و غرب نداره…فارس و کرد و لر و ترک نداره…تهران و کردستان نداره…فقط می گی وطن…هموطن…! چانه اش را به بازویم زد و نگاهم کرد و خندید و گفت: -اووووه…حالا خوبه سر جمع پنج شیش ماه بیشتر اونجا نبودی…قرارم نیست تا آخر عمرت اونجا بمونی…دوره درمانت که تموم شه برمی گردی پیش وطن و هم وطنت. هنوز هم نفسهای عمیق جوارحم را به درد می آورد…اما هوای آلوده تهران را از ریه هایم دریغ نکردم. -آره…می دونم..اما بازم سخته… دستم را کشید. -بهش فکر نکن…بیا بریم…چاییمون کهنه می شه ها… به صورت مهربانش لبخند زدم و همراهی اش کردم.استکان کمر باریک لب طلایی را جلویم گذاشت و کنارم نشست. -دیشب با بابا کلی حرف زدیم. گوشی ام را چک کردم…مثل همیشه خبری از دانیار نبود. -در چه مورد؟ موهایش را پشت گوشش زد و گفت: -در مورد تو. استکان را برداشتم و گفتم: -خب؟ -فکر می کردیم اومدنت به ایران حالت رو بهتر می کنه..واسه روحیه ت و واسه سلامتیت خوبه…اما انگار برعکس شده.انگار اشتباه می کردیم. می دانستم چه می خواهد می گوید.اما پرسیدم. -چطور؟ -الان چند روزه که همش تو خودتی…همش تو فکری…یا گوشه گیری می کنی یا اگه تو جمعی حواست پرته..با ما نیستی…مثلاً چند روز دیگه عقدمونه…اما انگار نه انگار..نه ذوقی..نه شوقی…نه نظری…هر چی هم که ازت می پرسم یا به شوخی جواب می دی یا سربالا… واقعاً اینطور بودم؟ -دیشب به بابا گفتم مثل اینکه واسه ازدواج با من تو رو در وایسی گیر کردی…اگه اینجوریه…اگه واقعاً نمی خوای و به خاطر بابا… استکان را به دست راستم دادم و دست چپم را دور گردنش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش و گفتم: -هیش…این حرفا چیه می زنی دختر؟ سرش روی سینه ام افتاد…بغض را در صدایش حس کردم. -آخه اصلاً… اجازه ندادم حرفش را تمام کند. -هیچی نگو…بهت اجازه نمی دم اینجوری فکر کنی. پاهایش را بالا آورد و زیر تنه اش جمع کرد..دستش را دور کمرم انداخت و گفت: -پس چته؟چرا باهام حرف نمی زنی؟چرا اینقدر ساکتی؟چی داره اینجوری اذیتت می کنه؟مگه نمی دونی فکر و خیال و استرس واست سمه؟اگه دوباره اتفاقی واست بیفته من چیکار کنم؟ کمی از چای خوش طعم و خوشرنگ را نوشیدم،بازویش را نوازش کردم و گفتم: -راست می گی…حق با توئه…فکرم خیلی مشغوله و این فکر و خیال آخرش منو از پا درمیاره..! خودش را بیشتر در آغوشم جا داد و گفت: -مشغول چی؟مشغول کی؟همیشه نگران دانیار بودی…الان که پیشته…کنارته…حالشم که خوبه…دیگه به چی فکر می کنی؟ آخ دانیار…! خم شدم و او را هم با خودم خم کردم و استکان را روی میز گذاشتم و گفتم: -دانیار! سرش را بلند کرد و گفت: -بازم دانیار؟ دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم: -آره…دانیار…آخرش غصه این پسر من و دق می ده. -آخه چرا؟مگه چی شده؟دانیار که همون دانیاره…تو دیگه باید به روحیات و اخلاق سردش عادت کرده باشی. سرم را تکان دادم و گفتم: -اتفاقاً مشکل من همینه…دانیار همون دانیار نیست…عوض شده…خیلی هم عوض شده. کامل چرخید و گفت: -ای بابا…یه جوری حرف بزن که منم بفهمم.من که هیچ تغییری تو رفتار و اخلاق دانیار نمی بینم. آه کشیدم و گفتم: -تو شاید…اما من حتی شکل پلک زدنش رو هم می شناسم…عکس العملاش را توی هر شرایطی می دونم…دهن باز کنه تا آخر حرفاش رو می خونم…حرکات دستش، سرش، گردنش..همه رو از برم…می دونم وقتی خوابش آرومه چجوری نفس می کشه…ریتمش رو توی کابوسهاشم بلدم…می دونم وقتی کلافه ست چه شکلی میشه…وقتی بیقراره چیکار می کنه…من همه حالات برادرم رو می شناسم…یعنی بهتر بگم می شناختم..به جز این حال و روز آخرش رو…