-چیزی می خوری واست بیارم؟ صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم…موهای مشکی افشانش را…و آرایش کمرنگش را. -نه. و بعد یادم افتاد که او گرسنه است..که او منتظر من مانده…که او تقویت می خواهد…که او… به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم. -تو چیزی خوردی؟ سرش را بالا و پایین کرد. -یه کم شیر و عسل. چشمانش غمگین نبود…استرس داشت. -فقط؟ اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود. -قرار بود ناهار رو با هم بخوریم. اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟اصلاً چه تضمینی بود بماند؟نشمین از دیاکو با آنهمه نکات مثبت به راحتی گذشت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟ -باشه..لباس بپوش بریم بیرون. دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت. -نمیشه یه چیزی سفارش بدیم بیارن خونه؟ موهایش را بو کشیدم. -میشه…ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست. صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد. -همینجا بمونیم…پسته نمی خوام. دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم. -نمیشه که…کوچولو بزرگ شده..باید تقویت شه. گربه وار خودش را توی آغوشم جا کرد و گفت: -کوچولو فقط تو رو می خواد… اگر شاداب می خواست مرا ترک کند…می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا….؟