نسبت باخدا
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، درحاليکه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميکرد تا شايد سرماي برفهاي کف پيادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد.
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميکرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقيقه بعد، درحاليکه يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد و گفت: آهاي، آقاپسر.
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت، چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: ببخشيد شما خدا هستيد؟
اون خانم گفت: نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم.
پسرک گفت: آها، ميدانستم که باخدا نسبتي داريد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d