🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_سه
شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه
گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟
سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست..
نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن
با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم
صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش...
ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت
هممون جیغمون بلند شده بود،
گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم..
همه خانوادش جمع شدن،
جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن
مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره
از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم..
حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت.
دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن،
مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت.
منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه..
گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه..
دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی....
💐💐💐💐
#قسمت_هشتادو_چهار
چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه
حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و مادرش و با دوتا دستش محکم تکونشون داد که پاشن،
مهسا که کامل خواب نبود از جا پاشد و گفت عمه چیه؟
گفت هیچی عمه جان میگم زشته پاشید بیاید تو حال مهمون اومده کلی آدم هست میگن لابد مامانش ناراحت نیست گرفته خوابیده، جلو مردم زشته...
مهسا گفت عمه هیچکس غیر تو و خواهرات این حرفو پشت مامانم نمیزنه، نمیبینی صورتشو چقد چنگ انداخته؟...
این همه سال با بابام زجرش دادید بسه تونه دیگه، خیلی ناراحتی مامانم نمیاد تو حال.. زشته؟ برا تو مایه آبروریزیه؟
پاشید گورتونو گم کنید بزارید مامانم یکم بخوابه فردا جون داشته باشه
عمش گفت بیا و خوبی کن،
مهسا خانوم کی داره چایی میده.. حلوا درست میکنه؟ همینا که میگی گورشونو گم کنن،
باشه ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم و میریم آبرو براتون نمونه..
مهسا نشست و شروع کرد اشک ریختن، نمیخواست اینجوری شه،
دستشو گرفتم و گفتم من درستش میکنم..
رو به عمش گفتم الان زنگ میزنم خدمتکار
گفت بیا ما خدمتکاریم دیگه آره؟
گفتم واقعا دنبال شرید انگار؟ نه، من خدمتکارم من بیشعورم من برا شوهرم ناراحت نیستم توروخدا ول کنید..
گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به خانومی که گاهی میومد خونه مامانمو تمیز میکرد و گفتم هرجا هستی خودتو برسون،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d