سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن. اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟ همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم. اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود. گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس. دخترا جفتشون اومدن بیرون. رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته.. دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم.. خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید.. هر دو سوار ماشین شدن. ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید. بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟ خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون. چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود…