#قسمت_شصتو_یک
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد:
آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم.
وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید...
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود.
کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟..
خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید.
یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار..
رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم..
خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه.
من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم.
شما هم اگه خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو...
به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟..
یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت...
بی توجه داد زدم: شقایق...
همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید.
با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!..
اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف.
خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید.
خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد.
با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره.
تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش...
یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره.
نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d