#قسمت_هفتاد
شاید نرم شده بود... رانندگی با اون دست محال بود واسه همین یه آژانس گرفتم واسه رفتن به بیمارستان.
وقت ملاقات نبود واسه همین یکم تو محوطه موندم و بعد از یکی از پرستارا خواستم تا ببینه یوسف اونجاست یا نه.
روی صندلی نشسته بودم که یوسفو از راهرو دیدم.
بلند شدم تا باهاش صحبت کنم. خوب شد که نگین اونجا نبود وگرنه سریع باهاش دعوام میشد.
رفتم کمی جلوتر و گفتم: سلام..
سرشو تکون داد و گفت: چرا اومدی؟..
با تعجب گفتم: آخه خودت گفتی بیام..
سرشو تکون داد و گفت: من عاجز بودم. چاره ای نداشتم.
چرا رحم و مروت نداری؟ دختر من اگه تو رو نبینه آروم آروم حالش خوب میشه.
حالا که تلاش تو رو میبینه اونم دیوونه میشه و به خودش آسیب میزنه.
تو رو قسمت میدم به هر چیزی که برات اهمیت داره، دست از سر دختر من بردار..
اخم کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی؟ چرا نمی خوای دخترت خوشبخت بشه؟
اونم فقط به خاطر یه لجبازی.. کسی که باید شاکی باشه منم!
زن تو نشست زیر پای یاسمن و انقد تو گوشش خوند که باعث مرگش شد،
ولی من همه چیزو سپردم دست خدا و شقایق رو بدون در نظر گرفتن شما دوست دارم.
لطفا مانع خوشبختی ما نشو..
توچشمام زل زد و گفت: من واسه یدونه دخترم آرزو داشتم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d