یوسف با اخم و تشر گفت: تمومش کن نگین. چی رو می خوای پنهان کنی؟ دخترت این مرد و دوست داره. نمی بینی چطور با دیدنش داره بال بال می زنه؟ دلیل نمیشه وقتی من و تو ازش بدمون میاد سنگ بندازیم. می بینی که هرروز تهدیدمون می کنه، می بینی که گفت اگه نذارید به فرزاد برسم بازم این‌کارو تکرار می کنم و نمیذارم نجاتم بدید. می خوای قاتل دخترتم باشی؟ یاسمن بس نبود؟.. نگین با نفرت به یوسف نگاه کرد و گفت: آره لازم باشه این کارو هم می کنم. داداش بیچاره ی من کم به خاطر یاسمن آوارگی کشید؟ وقتی فهمید یاسمن نامزد کرده دیوونه شد. بهش قول دادم کمکش کنم تا از فرزاد جدا شه و با اون ازدواج کنه ولی چی شد؟ فرزاد خان هرروز با خرجای اضافیش کاری کرد تا یاسمن بیشتر به زندگیش علاقمند شه. وقتی برادر من داشت جون می داد از عشق یاسمن، شماها کجا بودید؟ چندبار خواست فرزادو با ماشین زیر کنه ولی نذاشتم و هر بار قول دادم و گفتم داره جدا میشه، قهره، فلانه.. ولی یاسمن به جای همه ی اینا با یه لج بچگانه خودشو نابود کرد.. نگین اشک چشماش رو پاک کرد و با بغض گفت: اون روز صبح خیلی زود یاسمن بهم زنگ زد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d