نه به خاطر کارایی که کردی، اونا همش بمونه با عذاب وجدان خودت. فقط به خاطر عمری که از من بیهوده تباه شد، نمیبخشمت... رفتم جلو دست شقایق رو گرفتم. روی زخمش رو نوازش کردم و گفتم: زودتر خوب شو. من با پدر و مادرم میام خواستگاریت... لبخند غمگینی زدم و رو به یوسف گفتم: اگه قصد اینو ندارید که گوشیشو بهش برگردونید خودم برم یه گوشی براش بگیرم، چون دوست دارم باهاش حرف بزنم.. شقایق که هنوز مات حرفای مامانش بود گفت: اینهمه سال من با کی زندگی کردم؟ بابا چطور تونستی با قاتل خواهرت زندگی کنی؟.. یوسف مثل کسی که پشتش شکسته گفت: بخاطر شماها... شقایق حرفشو قطع کرد و گفت: تحمل یه آدم عقده ای واسه ما خیلی سخت تر از نبودش بود. متاسفم واستون.. رو به من گفت: هر چی زودتر بیا منو ببر تحمل این خونه و آدماش واسم خیلی سخته.. چشمامو آروم براش بستم و از اتاق اومدم بیرون. یوسف پشت سرم از اتاق اومد بیرون و بازوم رو کشید. برگشتم سمتش. تو چشمام با التماس نگاه کرد و گفت: خودت، وجدانت و خدای خودت. هر لحظه به ذهنت اذیت کردنش خطور کرد به اینا فکر کن … https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d