💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه... حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیا
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟ بگید یوسف اومده.. زن به در تکیه داد و گفت پس یوسف ، یوسف که میگن تویی؟دیر اومدی ... صنم و داداشش دو سه روزی میشه از اینجا رفتن.. سرم رو تند بالا آوردم و پرسیدم رفتن؟ کجا رفتن؟ زن (که تازه نگاهش کردم و فهمیدم همون شربت) شونه ای بالا انداخت و گفت چه بدونم .. من مشکلی نداشتم والا.. صیغه ام تموم شد برگشتم خونم .. گفتم شما بمونید منم تو یه اتاق زندگیم رو میکنم ولی قبول نکردند ... احساس میکردم تمام تنم میلرزه .. پرسیدم مگه میشه همینطوری برن، یه نشونی یه پیغومی برای من نزاشتند؟ شربت آهی کشید و گفت پیغوم که نه ولی بدبخت ما زنا ... هر نامردی که حریص تنمونه رو با عاشق واقعی عوضی میگیریم .. صنم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون.. میگفت یوسف به محرم نامحرم حساس بود حتما روز آخری خواسته منو امتحان کنه .. مثل اینکه ... لبش رو گزید و ادامه داد مثل اینکه شما هم فکر کردید صنم ... زن پاکی نیست و ولش کردید.. محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم آخه چرا باید همچین فکری بکنم؟آخ صنم .. دختره بی عقل... ملتمسانه به شربت گفتم حالا یه فکری کن شاید حرفی، نشونی چیزی یادت اومد که کجا رفتن.. شربت از سوالم به ستوه اومد و گفت ای بابا .. خب اگه میدونستم میگفتم .. نه بخاطر تو .. بخاطر اون دختر که اونجور پریشون بود .. انگار بلند فکر میکردم که گفتم شاید برگشتن ده .. آره ... میرم اونجا... شربت گفت نه.. فکر نکنم.. صمد اومد گفت جایی رو پیدا کردم ، خیالم راحته.. میبرمت اونجا... بدون خداحافظی برگشتم به طرف ماشینم... شربت از پشت سر گفت آقا یوسف حالا هر از چندگاهی اینجا سر بزن شاید خبری شد ... فقط دستم رو بالا بردم .. دهانم قفل شده بود .. انگار وزنه ی سنگینی روی دوشم بود خمیده راه میرفتم .. مستقیم به خونه ی اسد رفتم .. همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بگرده .. هر جا که فکر میکنه.. از هر کجا میتونه یه نشونه از صنم برام پیدا کنه.. اسد فقط چشم میگفت .. همیشه وقتی حالم خیلی بد بود باهام بحثی نمیکرد .. اون شب تا صبح تو حیاط راه رفتم .. فکر اینکه یکبار دیگه صنم رو از دست بدم دیوونم میکرد .. تو دو قدمیش بودم .. کم مونده بود دوباره بهم برسیم و همین درد منو بیشتر میکرد .. اولین نورهای خورشید که ظاهر شد به طرف ده صنم راه افتادم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d