#قسمت_هفتادو_هشت
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم.. چرا با جون و زندگی زنهاتون بازی میکنید ؟ کمی دیرتر زنت رو میاوردی از خون ریزی شدید ، جونش رو از دست میداد.. خدا به جوونیش رحم کرد ..
با خوشحالی پرسیدم یعنی حالش خوبه؟ میتونم برم ببینمش..
دکتر گفت صبر کن .. حالش خوب میشه .. چه دارویی خورده خدا میدونه ولی .. خدا کنه مشکلی واسش پیش نیاد.. یعنی با این بلایی که سر رحمش اومده امیدوارم که مشکلی پیش نیاد..
با نگرانی پرسیدم مثلا چه مشکلی آقای دکتر تو رو خدا واضح حرف بزنید..
دکتر به چشمهام نگاه کرد و گفت ممکنه... ببین میگم ممکنه نتونه حامله بشه .. امیدت رو از دست نده .. توکل کن به خدا..
اون لحظه نمیدونستم از این که خدا صنم رو بهم برگردنده بود خوشحال باشم یا از اینکه بزرگترین آرزوی صنم برای همیشه غیرممکن شده ناراحت..
کمی بعد به دیدن صنم رفتم .. لبهاش خشک شده بود .. کنارش نشستم و صداش کردم .. آروم چشمهاش رو باز کرد با خوشحالی از هر دو چشمش بوسیدم و گفتم خداروشکر.. خداروشکر که من باز این چشمهای قشنگ رو دیدم ..
صنم نای حرف زدن نداشت .. دوباره چشمهاش رو بست .. پرستار ازم خواست که به خونه برگردم و فردا برای مرخص شدنش برم ..
خیالم از سلامتی صنم راحت شده بود .. از بیمارستان خارج شدم غروب بود و کم مونده بود هوا تاریک بشه.. تصمیم گرفتم
فکری که از ظهر تو ذهنم بود رو عملی کنم .. به طرف خونه ی قابله حرکت کردم .. چند بار در خونه اش رو محکم کوبیدم ..
از حیاط فریاد زد چه خبرته اومدم .. همین که در باز کرد داخل حیاط شدم ..
قابله از دیدنم ترسید و عقب عقب رفت و گفت این چه وضعه اومدن خونه ی مردمه..
گلوش رو گرفتم و گفتم فقط بگو چی به خورد زن من دادی؟ چرا میخواستی زن منو به کشتن بدی؟؟
پیرزن تقلا کرد از دستم فرار کنه .. توان نداشت .. با صدایی که به زور از گلوش در میومد گفت کمک.. چی میگی تو .. دیوونه شدی.. زنت عفونت داشت بهش دارو دادم ..
به دیوار پشت سرش چسبوندمش و گفتم خفه شو دروغ نگو.. از مریض خونه اومدم اینجا.. زنم حامله بوده و تو فهمیدی.. فقط بگو چرا این کارو کردی؟
پیر زن گفت من نفهمیدم حامله است.. خدا از من بگذره ..
از چشمهاش میخوندم که داره دروغ میگه.. دستم رو بیشتر فشار دادم و گفتم به جان زنم که الان از مرگ برگشته اگه راستش رو نگی همین الان میکشمت .. هیچی برام مهم نیست...
پیرزن به خر خر کردن افتاد.. یک لحظه ترسیدم و خواستم دستم رو بردارم که پیرزن با دست زد به پهلوم و به سختی گفت میگم... میگم...
دستم رو از گلوش برداشتم و گفتم حرف بزن .. چرا به زنم اون دارو رو دادی ..
پیرزن کمی خم شد و چند تا سرفه کرد و گفت....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d