#قسمت_پنجم
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..
خونه از تمیزی برق
می زد...شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه...این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش...
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه...تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام...اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده
لباس می پوشیدم...اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن...بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم...فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته...
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود...
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان...خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان...
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد...
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته...فرشته عزیزه باباست...
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
بابا بعد از مرگ مامان دیگه هیچ وقت قربون صدقهم نمی رفت اونوقت امشب داشت اینو می گفت؟یه جای کار
می لنگید ولی کجا؟...خدا داند...
بابا اقای پارسا رو به داخل راهنمایی کرد و بردش توی پذیرایی. شراره هم دنبالشون رفت منم طبق معمول باید
پذیرایی می کردم...
رفتم تو اشپزخونه و در حالی که به چهره ی پارسا فکر می کردم مشغول ریختن شربت تو لیوانا شدم...
چشم و ابرو مشکی بود و بینی تقریبا متوسطی داشت یعنی نه بزرگ بود نه کوچیک...موهاش هم جو گندمی بود
در کل قیافه اش بد نبود...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d