خاستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد... تو یه دستش یه پلاستیکه دسته داره مشکی بود و تو یه دسته دیگه اش یه لیوان اب میوه... با لبخنده مهربونی به طرفم اومد و با ناله کنارم روی تخت نشست. در حالی که پاهاشو با یه دستش می مالید لیوانه اب میوه رو به طرفم گرفت و گفت:بیا دخترجون..این اب میوه روبخور یه کم جون بگیری... با لبخند لیوانو ازش گرفتم و گفتم:ممنونم مادرجان...چرا زحمت کشیدید؟ لبخندش پررنگتر شد و گفت:اینجا همه منو نسرین خانم صدا می زنند..تو هم راحت باش گلکم... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:پس..پس شما نسرین خانم هستید؟ سرشو تکون داد و گفت:اره مادر...چرا تعجب کردی؟ من من کنان و خجالت زده گفتم:اخه..اخه من...من فکر کردم شما..نه یعنی نسرین خانم .... خندید و گفت:بگو مادر...خجالت نکش... سرمو انداختم پایین و گفتم:اخه...توروخدا ببخشید اقا هومن اینجوری گفتن..من فکر کردم نسرین خانم ...یه موشه ازمایشگاهیه.. نسرین خانم اول با تعجب نگام کرد و بعد یه دفعه زد زیره خنده و حالا بخند کی نخند... همین طور که داشت اشکاشو پاک می کرد گفت:امان از دسته این بچه...اشکال نداره مادر من هومنو می شناسم...به من و داداشش که می رسه نمیدونی چه اتیشی می سوزونه..همهش سربه سرمون میذاره ولی جلوی غریبه ها نمیشه با یه من عسل هم خوردش..از بس جدی وبداخلاقه...ولی نمیدونم چطور شده که جلوی تو همین اوله بسم الله این حرفو زده.. لبخند زدمو نگاش کردم... دستشو اورد جلو با مهربونی کشید به صورتم .. بعد یه نگاه به سرتا پام کرد و توی چشمام خیره شد وگفت:ماشاالله..هزار الله و اکبر...مثله ماه میمونی مادر...اسمت چیه؟ خجالت زده لبخند زدمو و گفتم:ممنونم...اسمم...فرشته است. خندیدو سرشو تکون داد و گفت:میدونستم...اسمت خیلی به خودت میاد...درست مثله فرشته هایی...از همون اول که دیدمت اینو به هومن و پرهامم گفتم. از این حرفش بیشتر شرمم شد و سرمو دیگه بلند نکردم... نسرین خانم گفت:سرتو بلند کن مادر...قربونه شرم و حیات برم... بعد پلاستیکی که کنارم بود رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بیا مادر..این لباسا رو بپوش...لباسای خانم کوچیک بوده...می تونی بپوشیشون.. بعد از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم پسرا به چیزی احتیاج دارن یا نه...بازم میام پیشت...بهتره استراحت کنی... -باشه..واقعا ازتون ممنونم..شبتون بخیر نسرین خانم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d