#قسمت_سیو_سه
* زیر نگاهشون داشتم از شرم اب می شدم... پرهام با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت و با اخم سرشو برگردوند... ولی هومن و نسرین خانم همونطور بهم خیره شده بودند. رفتم جلو وسلام کردم و صبح بخیر گفتم... هومن سرشو انداخت پایین و همزمان اونو پرهام جوابمو دادن...منتها پرهام اروم و زیرلبی ولی هومن بلند و سرحال. نسرین خانم از جاش بلند شد و اومد به طرفم و گفت:سلام دخترم...صبحت بخیر..بیا صبحانه بخور.. بعد دستمو گرفت و منو برد طرفه صندلی.... همین که نشستم پرهام و هومن از جاشون بلند شدن...با تعجب نگاهشون کردم.. اینا چرا اینجوری می کنن؟.. پرهام گفت:ممنونم نسرین خانم...فعلا... و از اشپزخونه رفت بیرون..بدونه اینکه حتی یه نیم نگاهی به من بندازه... از این کارش هیچ خوشم نیومد...ولی هومن با لبخند نگام کرد و رو به نسرین خانم گفت:نسرین خانم از مهمونمون به خوبی پذیرایی کنیدا...به جونه پرهام اگر کار نداشتم این زحمتو نمینداختم گردنتون...خودم در بست نوکرش نه یعنی نوکرتون بودم...من برم به کارام برسم...به قوله پرهام...فعلا... بعد سریع از اشپزخونه رفت بیرون... نسرین خانم یه فنجون چای گذاشت جلومو گفت:بخور مادر...این پسر کارش شیطنته...فقط جلوی من و برادرش اینجوریه..البته توی مهمونیایی که همه خودی باشن هم از این کارا می کنه ولی نمی دونم چطور شده جلوی تو که غریبه ای هم دست از شیطنتش بر نمی داره...چاییتو بخور تا از دهن نیافتاده... لبخند زدمو گفتم:ممنونم نسرین خانم..شما خیلی مهربونید... با مهربونی به صورتم دست کشید وگفت:الهی قربونت برم مادر...راستی این لباسا چقدر بهت میاد..یه لحظه انگار خانم کوچیک جلوم ظاهر شد...اونم قد و قواره اش درست مثله تو بود... بعد اهه غمگینی کشید و سکوت کرد... خیلی دوست داشتم بدونم خانم کوچیک کیه؟... ولی می ترسیدم با پرسیدنه این سوال فکر کنند که دختره فضولی هستم..پس بی خیالش شدم و پیشه خودم گفتم:ولش کن..این که اون کی بوده و ایا توی این خونه زندگی می کرده یا نه به من چه ربطی داره؟ ولی راستش خیلی دوست داشتم بدونم... دروغ چرا کلا کنجکاو بودم..دسته خودم هم نبود.
*** بعد از خوردنه صبحونه نسرین خانم بهم گفت که پرهام میخواد با من حرف بزنه... از زوره ترس و استرس سر تا پام می لرزید.. با راهنماییه نسرین خانم رفتم اون طرفه سالن که به یه راهروی بزرگ ختم می شد دو تا در کناره هم بود که نسرین خانم دره سمته راست رو نشونم داد و گفت که اتاقه پرهام اونجاست... تشکرکردم و به همون سمت رفتم.. پشته در ایستادم و چند تا نفسه عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:چته فرشته؟نمی خواد بخوردت که...نترس..اروم باش..نفس عمیق بکش.افرین... ولی بازم چیزی از استرسم کم نشد.. با دستای یخ زده و لرزونم چند تا تقه به در زدم که با شنیدن صداش انگار حالم بدتر شد... دیگه داشتم پس می افتادم..که... در اتاق باز شد و نگام افتاد تو نگاهش... ادامه دارد... همون طور که داشتم نگاش می کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d