#قسمت_چهلو_یک
...سهیلا خانم اه کشید وگفت:نمیدونم مادر...خودت بهتر میدونی...به هر حال این زندگیه تو هست و کسی حقه دخالتنداره...امیدوارم همیشه سلامت باشی و خوشبخت بشی...تقدیر نوشته شده ما همه وسیله ایم...-درسته..ازتون ممنونم...-مواظبه خودت باش دخترم...به خدا می سپرمت..-حتما...خدا میدونه که مثله مادرم دوستتون دارم امیدوارم هر چی خاکه اونه عمره شما باشه...-فدات بشم عزیزم...دختره خوب ومهربونی مثله تو واقعا حیفه که بیافته دسته اون پیرمرد..خوشبختی لیاقتته...-ممنونم...به همه سلام برسونید..خدانگهدار.-حتما گلم...خداحافظ.گوشی رو قطع کردم..تو دلم گفتم:خوش به حال شیدا که چنین پدر ومادری داره...بغض گلومو گرفته بود...یاده بدبختیام افتادم...پس اونا دنبالم هستن...خدایا خودت کمکم کن...باید چکار کنم؟...دستامو گذاشتم رو صورتمو و زدم زیره گریه...دلم پر از غصه بود...پر ازغم..پر از نگرانی و هراس...نمی دونستم باید چکار کنم...خدایا خودت یه راهی جلوم بذار...با شنیدن صدای در دستمو از روی صورتم برداشتم و یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و تند تنداشکامو پاک کردم...در همون حال گفتم:بفرمایید....در اتاق باز شد و پرهام در حالیکه کیفش دستش بود اومد تو اتاق..اخم کرده بود ولی وقتی نگاهش به چشمای اشکیم افتاد با تعجب نگام کرد...-چیزی شده؟به طرفم اومد و روی صندلیه کناره تخت نشست...سرمو انداختم پایین... هم از دستش عصبانی بودم و هم از بی پناهیم دلم حسابی پر بود...همه اش جمع شده بود توی دلمو دوست داشتم یه جوری سره یکی خالی کنم که از شانسه این اقا... دلم می خواستسره پرهام خالی کنم.سرمو بلند کردم و بهش توپیدم:فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه...خیلی خونسرد کیفشو گذاشت روی پاهاش و دستاشو گذاشت روی کیفش و بهم نگاه کردم...گفت:نه ...خب ربط که نداره ولی از اونجایی که من پزشکت هستم این سوال جایزه که ازت بپرسم...دیگه رسمی حرف نمی زد ولی همچین صمیمی هم نبود...با همون لحن گفتم:شما دکتره منی؟میشه بگید از کی تا حالا و کی گفته؟در کیفشو باز کرد و گفت:از دیشب تا حالا و خودم میگم.بعد وسایل پانسمانو از توی کیفش در اورد و گذاشت رو میز...با اخم گفتم:ولی من حالم خوبه نه احتیاج به دکتر دارم نه هر کسه دیگه...فقط میخوام هر چه زودتر از اینجا برم.داشت بسته ی باندو باز می کرد که دستش از حرکت ایستاد و نگام کرد:میخوای بری؟...کجا؟...توی چشماش نگاه کردمو گفتم:هر جا ولی غیر از اینجا...پوزخند زد و از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست...یه کم رفتم بالاتر نشستم و خودمو جمع کردم...گفت:اهان...پس جاهای دیگه حتی خونه ی اون اوباش بهتر از اینجاست اره؟...هر جا به از اینجا...درسته؟نگامو ازش گرفتم و سکوت کردم...چسب و باندو برداشت و اومد نزدیکتر...باز خودمو کشیدم عقب...گفت:چرا جواب نمیدی؟...میخوای بری؟...با صدای ارومی گفتم:اره میخوام برم...اومد نزدیکتر باز من رفتم عقب تر که کمرم خورد به بالای تخت...ولی هنوز بهش نگاه نمی کردم..گفت:باشه برو...اینبار سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش
کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d