💕 💌
#قسمت_شصتو_یک
..
از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم..صفحه ی اول ودومو ورق زدم و چیزی ندیدم ولی نگام به گوشه ی سمت
راست صفحه ی سوم خیره موند..
با ترس بدون اینکه حتی پلک بزنم زل زده بودم بهش..
وای خدا...اطلاعیه زده بودن..بابام عکسمو داده بود توی روزنامه ها و برای پیدا کردنم جایزه هم گذاشته
بود...
پاهام سست شد وکف اتاق نشستم...
یعنی دیگه اینجا زندونی شدم؟..دیگه جرات ندارم برم بیرون...؟
یه دفعه یاد حرفای پرهام افتادم...(تا کی میخوای یه فراری باشی؟اصلا از چی داری فرار می کنی؟از نامادریت؟از
این زندگی؟..از چی؟..)درست می گفت..تا کی می خواستم خودمو مخفی کنم؟..اخرش چی؟...
باز با کلافگی دستمو کردم لای موهامو نالیدم:پس چکار کنم؟...یعنی راهی هم مونده؟... با صدای باز شدن در سرمو بلند کردم..خانم بزرگ بود... روی عصاش تکیه کرده بود و با اون چشمای مهربونش نگام می کرد... اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم ولی اگه نمی زدم سنگین تر بودم چون اصلا شبیه به لبخند نبود و بیشتر انگار داشتم پوزخند می زدم... خانم بزرگ درو بست و به طرفم اومد. از جام بلند شدم و کمکش کردم تا بشینه روی صندلی... خودم هم روی تخت نشستم و سرمو انداختم پایین... صدای مهربونش توی گوشم پیچید:دخترم...تمومه حرفاتونو شنیدم..سرتو بلند کن مادر.. اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:من هم به تو حق میدم هم به پرهام...اون دلش از یه جای دیگه پر بود..وقتی وضعیته تورو می بینه یاده اون میافته و نمی تونه خودشو کنترل کنه...تو ناراحت نباش دخترم... اه کشید و ادامه داد:پرهام هم توی زندگیش یه مشکلاتی داشته...کلا غم و درد مخصوصه ما ادماست دخترم..ولی اینو بدون..ادمی با همین درد و غمهاست که پخته میشه..این نیز بگذرد به اینده ات فکر کن که میخوای چطور بسازیش؟...نذار زندگی بازیت بده و اخرش هم بازنده باشی و حسرته الان رو بخوری که چرا نتونستی کاری بکنی؟... با صدای اروم و گرفته ای گفتم:میدونم خانم بزرگ..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی من بدجوری این وسط گیر افتادم...نمی دونم باید چکار کنم؟نیاز به راهنمایی دارم... خانم بزرگ خنده ی ارومی کرد وگفت:درسته عزیزم..تو الان نیاز به راهنمایی داری ولی باید خودت هم بخوای تا بتونی..این اصله کاره توالان درست مثل کسی هستی که بین یه دوراهی ایستادی..یه راهه راست و باریک برای رسیدن به خوشبختی و یه راه پر از شیب و پستی بلندی باز هم برای رسیدن به خوشبختی...در هر دو مقصد یکیه ولی راهها و مسیرها با هم فرق می کنه...اگر از اون مسیری بری که راحت تره زودتر به خوشبختی می رسی ولی اون یکی راه سخت تره و دیرتر بهش می رسی...ولی یه چیزی این وسط هست که تو باید بدونی
#قسمت_شصتو_دو
اونو در نظر بگیری که اون اصل کاره...اگر از اون راهی بری که راحت تره اون خوشبختی بعد از مدتی برات هیچ میشه و جلوی چشمت بی ارزه..ولی اگر از پستی وبلندی هاش بگذری وبهش برسی برات جذاب تره و مطمئنا اون خوشبختی ماندگارتره...عزیزم برای رسیدن به اسایش و خوشبختیت توی زندگی تلاش کن..ساکن نمون دخترم...با فکر برو جلو...اینو هم بدون که اگر صبور باشی به همه چیز می رسی... از جاش بلند شد و گفت:درضمن روی کمک من هم حساب کن...حرفای پرهام رو هم به دل نگیر عزیزم...اون درد و مشکل خودشو داره..حتما یه روزی می فهمی..فقط کمی صبر کن..فقط صبر... بعد هم اروم از اتاق بیرون رفت و در رو بست... حرفای خانم بزرگ منو حسابی برده بود توی فکر...از طرفی دوست داشتم بدونم پرهام چه مشکلی تو زندگیش داشته؟ و از طرفی هم به حرفای خانم بزرگ ایمان داشتم و دوست داشتم اون راهنمام باشه تا بتونم مسیر درست رو انتخاب بکنم.... *** روی تخت دراز کشیده بودمو دستمو گذاشته بودم زیر سرم و به کمد روبه روم زل زده بودم... حسابی توی فکر بودم...از طرفی هم حوصله ام سر رفته بود... از جام بلند شدم تا برم ببینم یه کتابی چیزی می تونم از تو کتابخونه پیدا کنم بخونم؟...از بیکاری و مگس پروندن که بهتر بود... کلی کتاب توی قفسه بود و حوصله ی مطالب علمی رو که اصلا نداشتم دنبال رمان می گشتم که یکی پیدا کردم...جلدش که قدیمیه خب مال پسر خانم بزرگه دیگه انتظار نداشتم که مال امسال باشه... صفحه ی اول رو باز کردم ...ولی ... واااااااااا این که برگه هاش برگه های یه دفتره...اینور و اونورش کردم..نه اصلا شبیه کتاب نبود فقط جلدش..جلده یه کتاب بود... صفحه ی اول رو اوردم..با خط خیلی زیبا و درشتی نوشته شده بود..(مهرداد)...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d