#قسمت_هفتادو_هفت
... خندیدمو باهاش دست دادم.. -من هم فرشته هستم..خوشبختم.. ویدا خندید و گفت:خب اینو که می دونستم ولی محض اشنایی لازم بود..این دختری که الان دیدی عین کلاغ قارقار می کرد و عین سگ پاچه می گرفت..کتی دختر خاله ی من و دختر عمه ی پرهام و هومنه...عشق امریکا رو داره و یکی از بزرگترین ارزوهاش اینه که برای زندگی بره اونجا که البته در به در هم دنبال کارای سفرشه که خداروشکر هنوز نتونسته جفت و جورش بکنه.. واسه همین گاز می گیره..کلا این چند وقت قاطی کرده اساسی...داداشه همه چی تمومش هم اسمش کامران که به قول مامانی..کل تهرانو همین شازده پسر اباد کرده..اونم از زور دختربازی و ولگردی...خالم ماهرخ و شوهرش سیروس.. اینها هم پدر ومادر کامران و کتی هستن..من هم از دار دنیا یه مادر دارم که همه چیزمه..مامان مهناز..پدرم چند سالی هست عمرشو داده به شما خانم خانما.. دیدم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت... گفتم:خب پس بقیه شون چی؟.. ویدا با تعجب گفت:بقیه ی چی چی؟ گفتم:اخه اقا هومن گفت که خانم بزرگ 25 تا نوه داره..پس بقیهشون چی؟..اونا کجان؟.. ویدا اول لبخند زد و بعد یه دفعه زد زیر خنده...وسط خنده بریده بریده گفت:امان از دست این هومن..دختر چی میگی؟..خانم بزرگ همین 5 تا نوه هم به زور داره..حالا 20 تای دیگه هم...وای خدا... خندیدمو گفتم:یعنی بازم سر به سرم گذاشته؟.. ویدا با خنده گفت:اره..طبق معمول..خانم بزرگ 25 تا نوه اش کجا بود؟همین 5 تا بیشتر نیستن..کلا از این اخلاق هومن خیلی خوشم میاد.. بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد... خندیمو سرمو تکون دادم... ویدا گفت:خب این هم از بیوگرافی اعضای فامیل...من دیگه باید برم فرشته جون..از اشناییت خوشحال شدم..قول میدم بازم بیام و بهت سر بزنم.. از جاش بلند شد و باهام دست داد... -
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d