..من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..بازم خیلی بهت لطف کرد که به همون توگوشی بسنده کرد... پرهام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا... هومن پرهام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی...من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه...شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن ولی توی منحرف از جنس چودنی... رو تو تاثیری نداره... پرهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش...وگرنه.. هومن معترضانه گفت:وگرنه چی؟ پرهام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر...من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم... هومن تقه ای به در اتاق زد و رو به پرهام گفت:خیلی خب اقای مغرور...بفرما من برات استارتشو زدم..بقیه اش با خودت...بسم الله... بعد هم از اونجا دور شد...پرهام مستاصل جلوی در ایستاده بود...که صدای گرفته ی فرشته را شنید... طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته بودم توی دستم... با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟... اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟... باز هم صدایی نشنیدم..با خودم گفتم لابد خانم بزرگه...اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی شنید..از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم...اروم قفل در رو باز کردم .. همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش...هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با دیدنش دندونامو روی هم فشردم و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد.. بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود... با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d