#قسمت_صدو_یک
نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی گفتم:نمی دونم باید بهتون چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها براش نکشید..چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا.
پرهام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری توش زندگی می کنی بی خبری..اون بلایی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..تو باید بتونی محکم باشی..محکم فکر کنی واراده داشته باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟
نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین که از جاش بلند شد...من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود که برات گفتم نه بیشتر...
به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.
از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پرهام فکر می کردم..گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d