می افتادم زمین... با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:معلوم هست چکار می کنی؟دیوونه ... با پوزخند ادامه دادم:هه..واقعا از پزشک متخصص مملکت بعیده از این کارا بکنه... به طرفم خیز برداشت که چسبیدم به میز..وای خدا... دستاشو گذاشت دو طرف من و با چشمای به خون نشسته نگام کرد... با خشم گفت:این پزشک متخصص مملکت خیلی کارا بلده که رو نمی کنه...میخوای نشونت بده خانم کوچولو تا قشنگ و درست و حسابی روشن بشی؟درضمن.. چشماشو ریز کرد وادامه داد:مگه از تلافی خوشت نمیاد؟پس دیگه دردت چیه؟ صدام می لرزید..دست خودم هم نبود..اینطور که این نگام می کرد هر کی هم جای من بود از ترس قبض روح می شد...انگار عزیزترین کسش رو کشتم که داره اینجوری نگام می کنه... پوزخند کوتاهی زدم و با صدای نسبتا لرزونی گفتم:من دردی ندارم اقای دکتر..تنها دردم تویی که همه اش در حال عذاب دادنم هستی..با گوشه و کنایه هات ازارم میدی هر چی دلت بخواد بارم می کنی بعد هم میشینی کنار بهم می خندی.. کمی ازم فاصله گرفت ولی نگاهش هنوز همون نگاه بود : من کاری به تو ندارم..چون برام مهم نیستی..نه تو و نه همجنسات..هیچ کدومتون برام کوچکترین ارزشی ندارید..حتی..حتی اگر... با صدای گرفته ای ادامه داد:حتی اگر ببینم دارن جلوی چشمام می کشنت هم ککم نمی گزه...چون از همتون متنفرم..متنفر..می فهمی؟ با این حرفش تنم لرزید..نمیدونم چرا..ولی از این حرفش دلم گرفت...با زدن این حرفا بیش از پیش ازارم می داد... اشک توی چشمم نشست..پس حتی مردن من هم براش مهم نبود؟حتی به عنوان یک انسان؟...چرا انقدر از زنا بیزار بود؟چرا وقتی اسم از زن میاد چشماش پر از نفرت و کلامش ازاردهنده میشه؟..چرا؟.. سکوت کرده بودم وبا چشمای به اشک نشسته ام زل زده بودم توی چشماش...اون هم بدون اینکه حرکتی بکنه به چشمام نگاه می کرد... نگاهش برام نامفهوم بود...احساس می کردم غم بزرگی توی چشماشه که با غرورش می پوشوندش...