.. هر دو رفتن وسط سالن و بین بقیه ی جوونا شروع کردن به رقصیدن..هومن دستاشو محکم دور کمر کتی حلقه کرده بود و کتی هم دستاشو دور گردن هومن انداخته بود..نگاشون به هم بود و با اهنگ می رقصیدن.. فرشته با دیدن این صحنه قلبم اتیش گرفت..طاقت نداشتم هومن رو با یکی دیگه اون هم انقدر نزدیک ببینم..نمی تونستم.. هومن از همونجا یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..دیگه طاقت نیاوردم..اشک نشسته بود توی چشمام...از خونه زدم بیرون و رفتم توی باغ...به طرف درختا دویدم وبینشون وایسادم..به یکی از درختا تکیه دادم و بلند زدم زیر گریه..صورتمو بین دستام گرفته بودم و زار می زدم..از کرده ام پشیمون بودم..ای کاش باهاش اون کارو نمی کردم..ای کاش اون حرفای مزخرف و چرتو تحویلش نمی داد... چند دقیقه ای گذشته بود که صدای پا شنیدم..سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم وبرگشتم..ولی کسی اونجا نبود..از سمت راستم صدای خش خش اومد برگشتم ولی اونطرف هم کسی نبود..حسابی ترسیده بودم..پیش خودم گفتم نکنه یکی میخواد مزاحمم بشه؟.. داشتم به اطرافم نگاه می کردم که یه دست نشست روی شونهم تا اومدم جیغ بکشم یه دست دیگه هم جلوی دهنمو گرفت...انقدر ترسیده بودم که داشتم از حال می رفتم...قلبم تند تند می زد..تقلا می کردم از دستش خلاص بشم ولی هیچ کاری ازم بر نمی اومد... تا اینکه صدای اشناشو کنار گوشم شنیدم:کم وول بخور..همچین خوردنی هم نیستی که بخورمت..پس نترس کاریت ندارم.. صدای خودش بود..هومن بود..با شنیدن صداش دیگه تقلا نمی کردم..هر دومون طوری ایستاده بودیم که انگار من از پشت تو بغلش بودم..یه دستش روی شونهم بود یه دستش هم رو دهنم..از این همه نزدیکی بهش داغ شده بودم..قلبم تا چند لحظه پیش با ترس تند تند می زد ولی الان به عشق هومن بی محابا می زد.. هومن دستشو از روی دهانم برداشت...اروم به طرفش برگشتم...فضا نیمه تاریک بود ولی چشماش برق خاصی داشت...اومد نزدیک تر که من هم رفتم عقب و به درخت تکیه دادم...رو به روم وایساد..هر دو سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به هم..انگار با نگاهمون با هم حرف می زدیم..کلمات پر از معنی بودن...نگاهش سرگردون روی صورتم می چرخید.. سرشو برگردوند و پوزخند زد بعد نگام کرد وگفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟...راستی کامران جونت هم امشب دعوت بود پس چرا نیومد؟ ای کاش لال شده بودم ولی یه دفعه از دهنم پرید: رفته مسافرت..تا اخر هفته میاد. البته اینو از مامانم شنیده بودم و خودم حتی باهاش حرف هم نمی زدم. با اخم غلیظی نگام کرد و گفت:اوه اوه..چه امار همسر اینده شو هم داره...نه خوبه..خوشم اومد...معلومه خیلی دوستش داری