تا حالا اینجوری نشده بودم... پرهام توی چشمام نگاه کرد وبا لحن خشک و سردی گفت:من نگفتم تیپت ایرادی داره...ولی اگر برای مهمون خانم بزرگ اینجوری لباس پوشیدی باید بگم اون که برای تو نمیاد..برای دیدن خانم بزرگ میاد..پس چه دلیل داره اینجوری لباس بپوشی؟ خداااااااااایا من از دست این چکار کنم؟اخه یکی نیست بهش بگه به تو چه که من چطوری لباس می پوشم؟..اصلا به اون چه ربطی داشت؟...برام عجیب بود که پرهام داره ازم این سوالا رو می کنه...نخیر اینجوری نمیشه..باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم تا اون باشه دیگه اینطوری دور بر نداره.. یه دستمو زدم به کمرم و جدی و سرد نگاش کردم..با لحن طلبکارانه ای گفتم: دلیلش به خودم مربوطه ...مگه شما خدایی نکرده فضول تشریف داری؟ حالت صورتش پر از تعجب شد..تابلو بود که انتظار چنین جوابی رو از طرف من نداشته... با تعجب گفت:چی؟.. من هم با همون لحن گفتم:میگم اگر فضولی بگو تا دلیلشو برات توضیح بدم..اگر هم نه که پس به خودم مربوطه نه شما... نگاش هم متعجب بود هم گنگ و سرگردون..ولی یه دفعه اخماشو کرد تو هم و با حرص گفت:اولا نخیر فضول نیستم..دوما اگر تو این کار دخالتی می کنم فقط به خاطر اینه که...اینه که... ساکت شد...انگار دنبال یه کلمه ی مناسب می گشت... ابرومو انداختم بالا و گفتم:اینه که چی؟..جمله ات سر داشت ولی تهش چی شد؟ لباشو با حرص جمع کرد و انگشتشو گرفت جلوم : ببین بهتره انقدر زود جو نگیردت...من از اون سوالم هیچ منظور خاصی نداشتم.. با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:من هم به منظور برداشت نکردم...اتفاقا اونی که این وسط جوگیر شده شمایی نه من...پس لطفا شما دور ور ندار... مات نگام کرد..ظاهرا هیچ توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه..هه..پس اینو بگیر تا حسابی حالت جا بیاد پرهام خان... همونطور مات نگام می کرد...لبخند زدم و با لحن حرص دراری گفتم: اینو هم بهت بگم که طرز لباس پوشیدنم به خودم مربوطه نه شما... پس لطفا از این به بعد توی کارای من دخالت نکن و سعی کن انقدر هم زود جو گیر نشی...میدونی چرا؟... انگار خشک شده بود..همونطور مات و مبهوت نگام می کرد...به قلبش اشاره کردم و گفتم:اخه اگه زیادی جو بگیردت واسه اینجات خوب نیست..ممکنه کار دستت بده.. از کنارش رد شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون که صداش میخکوبم کرد..صداش فوق العاده عصبانی بود..اوه اوه انگار بدجور قاطی کرد..ولی بازم حقته... با صدای نسبتا بلندی گفت :به چه جراتی با من اینطور صحبت می کنی؟..هه البته از یه دختر فراری بیش از این هم نمیشه توقع داشت.. اوهو..پس میخوای حرص منو در بیاری؟ولی کور خوندی...برگشتم و بهش نگاه کردم...صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...ای جان چه حرصی هم می خوره..بخور نوش جونت..