❤️ همین طور که تکه پارچه ها رو از دور اطرافم جمع می کردم جارو رو برداشتم تا همه جا رو تمیز کنم... که چشمم به یه خانم زیبا افتاد که پشت چرخ نشسته بود و بهم زل زده بود.. تا حالا حتی یکبار هم ندیده بودمش، تعجب کردم شاید تازه استخدام شده بود بی توجه سرم رو پایین انداختم و مشغول کارهام شدم خانم که حتی نمی دونستم اسمش چیه همینطور نگاهم می کرد و لبخند می زد صورت زیبای داشت با چشمانی سبز... تو یه کارگاه تولیدی کار می کردم کلا روی هم رفته هفتاد نفر بیشتر نبودیم انقدر زیر نگاههای اون دختر زیبا چشم معذب بودم که ترجیح دادم برم بیرون و چون محل کار بود و می ترسیدم راجع بهم فکر بد کنن ترجیح دادم راجع به دختر چشم زیبا صحبتی نکنم مشغول جارو بودم که صدای همکارم رو شنیدم که گفت علی ، حاجی احسانی توی دفترش منتظرته. حاجی احسانی رئیس کارگاه بود و مرد میانسال و خوبی بود و دستش تو کارهای خیر بود وقتی رفتم حقوقم را با پاداش و اضافه کاری تقدیمم کرد انقدر دستم خالی بود که با دیدن پولها برق از چشمهام پرید و از چشم حاجی دور نموند لبخندی روی لبهاش نشست، تشکر کردم و می خواستم برم که صدام زد و درحالی که دستی روی ریش هاش می کشید گفت این ماه از طرف خیریه یه کم اغذیه میدن برای تو هم گذاشتم کنار ببر خونه. تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم، وقتی وسایلی که حاجی برام کنار گذاشته بود رو برداشتم راهی در خروجی شدم من تو این دنیا به غیر خدا و حاجی یه ننه پیر داشتم که من تنها بچه اش بودم، حاجی برام حکم پدر رو داشت البته حاجی برای همه همکارهای کارگاه حکم پدر رو داشت و همه جوره هوای بچه ها رو داشت حتی هفته پیش خانم مرادی که پابه ماه بود همین حاجی همه خرج و مخارج بیمارستان را پرداخت کرد همینطور که تو این فکرها بودم سوار مترو شدم که همون دختر چشم زیبا را روبه روم دیدم درست با همون لبخند همیشگی معلوم بود از من خوشش اومده بود تو دلم باخودم گفتم چی می شد می تونستم با همچین زن زیبایی ازدواج کنم اگه می شد دیگه از خدا چیزی نمی خواستم اما وقتی یاد بدهکاری هام افتادم آهی کشیدم و با خودم گفتم آخه کدوم دختری حاضر با حقوق بخور و نمیر من کنار بیاد و با ننه پیرم بسازه وقتی رسیدم وسایل رو دادم دست ننه، ننه همینطور که با خوشحالی وسایل رو وارسی می کرد حاجی رو هم دعا می کرد از خوشحالی ننه به وجد اومدم حاجی اینبار سنگ تموم گذاشته بود یه کیسه برنج ، روغن و ماکارانی دوتا مرغ و گوشت چرخ کرده و رب و سویا همه چی گذاشته بود روبه ننه گفتم اگه چیزی کم داری بگو فردا سرراه می گیرم و میارم ننه سری تکون داد و گفت خدا خیرت بده ننه خیر از جونیت ببینی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d