ایـشان فـرمود: «بـا من چکار داری؟ چرا اینقدر طـلب مرگ می‌کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده. » فـهمیدم ایـشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بـودم. امـا بـاخودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوسـت داشـتنی اسـت، پـس چرا مردم از او می‌ترسند؟! مـی‌خواستند بـروند کـه بـا الـتماس جـلو رفتم و خـواهش کـردم مـرا بـبرند. الـتماس‌های من بی‌فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به ســرجایم و گــویی مـحکم بـه زمـین خـوردم! در هـمان عـالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس سـاعت ۱۲ ظـهر بـود. هوا هم روشن بود! موقع زمـین خـوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گـرفت. در هـمان لـحظات از خواب پریدم. نیمه شـب بـود. مـی‌خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بـــــدن مـــــن شـــــدیداً درد مــــی‌کرد!! خـواب از چـشمانم رفـت. ایـن چه رؤیایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟ روز بـعد از صـبح دنـبال کـار سـفر مشهد بودم. هـمه سـوار اتـوبوس‌ها بـودند کـه متوجه شدم رفــقای مـن، حـکم سـفر را از سـپاه شـهرستان نگرفته‌اند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سـرعت بـه سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سـر یـک چـهارراه، رانـنده پیکان بدون توجه به چـراغ قـرمز، جـلو آمـد و از سـمت چـپ با من برخورد کرد. آنـقدر حـادثه شـدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم. نـیمه چـپ بـدنم بـه شـدت درد می‌کرد. راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می‌لرزید. فکر کرد من حتماً مرده‌ام. یـک لـحظه بـا خودم گفتم: پس جناب عزرائیل بـه سـراغ مـا هم آمد! آنقدر تصادف شدید بود کـه فکر کردم الان روح از بدنم خارج می‌شود. به ســـاعت مـــچی روی دســـتم نــگاه کــردم. سـاعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد می‌کرد! یـکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم: «ایـن تـعبیر خـواب دیشب من است. من سالم مـی‌مانم. حـضرت عـزرائیل گفت که وقت رفتنم نـرسیده. زائـران امـام رضا علیه‌السلام منتظرند. باید سریع بروم. » از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی! گـفتم: بـله. مـوتور را از جـلوی پیکان بلند کردم و روشـنش کـردم. بـا اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. رانـنده پـیکان داد زد: آهـای، مـطمئنی سالمی؟ بـعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر می‌کرد هر لـحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائـران مـشهد حـرکت کردند. درد آن تصادف و کـوفتگی عـضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بـعد از آن فـهمیدم کـه تا در دنیا فرصت هست بـاید بـرای رضـای خـدا کـار انجام دهم ودیگرحرف ازمرگ نزنم.... (ادامه دارد) @matinam13