🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ یازدهم|براساس واقعیت!۷
اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود،با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم...
نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها...
از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه!
گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم، گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید.منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه...
ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه...☕️
خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنین هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست. خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟!‼️
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست،خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه!
خانم حسینی سرش رو تکون داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن!🙂
سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار!
خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیریتی بوده، بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش...
خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید...
لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید!
منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود!
خانم حسینی ادامه داد:
میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست.
یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه
کارد تیزی برداشت؛ اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید. تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر
شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد!
چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای
شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود،
راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد
و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود، به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن، خوشحال شدند؛ چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست‼️!
بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید!⁉️‼️
به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار
کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده.زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات پیدا کند؛ اما در مورد تو چی؟⁉️ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!🙄🤔
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم. در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند، مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!🤗
لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود،گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته!😉
بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید....
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅
@matinchamran