🌳📚
#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ بیست و هشتم|براساس واقعیت!
سعید صالحی هستم...
مهندسی متالورژی خوندم و شروع کرد صحبت کردن، از خودش گفتن و ویژگی هاش و ویژگی هایی که برای همسر آینده اش در نظر گرفته...
درست مثل دانشگاه سرش پایین بود ... و من شیفته ی این حیا و شعور...
ولی حیف...
دلم میخواست بشینیم و زار زار گریه کنم. با خودم فکر میکردم این که منو میشناسه میدونه چی بودم! چی شدم! پس بلا شک قضیه ما منتفی بود...
تقریبا مطمئن بودم به مرحله خواستگاری نمیرسه... به همین دلیل کل صحبت های من در سه جمله بله، کاملا درسته در فواصل صحبتهای سعید خلاصه شد...
در انتها گفت: شما صحبتی ندارید!
گفتم: نه!
گفت: یعنی موافق نظرات من هستید!؟
من که تمام مدت فکرم درگیر ماجراهاي دانشگاه شده بود، بساط دعوایی که راه افتاد بعد هم اخطار حراست... بدون اینکه اصلا بفهمم چی دارم میگم گفتم: بله صحبت های شما کاملا درسته...
تنها جمله ای که گفت: الخیر فی ما وقع بود! بنده خدا هم که حرفهاش رو زده بود، خدا حافظی کردند و با مادرشون رفتند...
داشتم دیوونه میشدم
آخه چرا باید اینطوری بشه! یاد حرف لیلا افتادم که می گفت: نازی اگه خاطرخواش شدی برم خواستگاری...
من اون روز سعید رو نمی شناختم ولی از شعور و حیاش خوشم اومد. هرچند اون روز اصلا به اینکه یک روز بیاد خواستگاریم فکر هم نمی کردم!
ولی امروز می شناختمش و اومده بود خواستگاریم...
ولی حیف...
با خودم فکر میکردم گذشته تلخ من مانع است... حتی باوجود نبود امید اما انگار این ماجرا تمام شدنی نیست.انگار خاطرات گذشته را همراه خودم یدک می کشیدم!
یاد اون لحظه ایی که امید با مشتش محکم زد توی شکم سعید...
مرور خاطرات تلخ امید و لیلا بعد از مدت ها باز هم مرا بهم می ریخت...
دروغه که بگم برام مهم نبود چی میشه! اما جملهی آخر سعید من را یاد داستان روز اول آشنایمون با خانم حسینی انداخت که گفت: در هر اتفاقی خیری هست حتی اگر اون لحظه ما ندونيم حکمتش چیه!
و من مطمئن بودم حتما خیری هست حتی اگه الان من داشتم رنج می کشیدم و این سختی خفه کننده رو تحمل می کردم!
به خودم گفتم شاید گذشته ی تلخم مانع بعضی چیزها بشه ولی حالا من انتخاب کرده بودم شبیه گذشته ام نباشم! انتخاب کرده بودم مسیر درست رو برم و چه خیری بیشتر از ماندن در مسیر درست!
توی همین حال و هوا بودم که مادرم گفت: چی شد! نظرت چیه دخترم؟
به نظرم پسر خوبی می اومد!
چی می تونستم بگم...
اینکه به خاطر امید...سعید پَر...
گفتم:صحبت کردیم. حالا ببینیم چی میشه...
مامانم گفت: توکل بر خدا هر چی خیره مادر...
نمی دونم چرا فرداش با اینکه مطمئن بودم زنگ نمی زنن ولی منتظر بودم...
اما حدسم درست بود. شب شد و خبری از زنگ زدن نشد! حتما سعید من رو شناخته بود...
از وضعیت پیش اومده ناراحت بودم ولی به خودم قول داده بودم هر اتفاقی هم که افتاد برنامه ی چهارشنبه ها مثل همیشه سر جایش بمونه!
چهارشنبه شد...
لباسهام رو پوشیدم که برم سمت بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی و داشتم فکر میکردم اگر خانم حسینی بپرسه چکار کردی؟ چی بگم!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅
@matinchamran