🏴
#شهادت_حضرت_مسلم_علیه_السلام
🕯تنهایی و غربت حضرت مسلم(ع)
حضرت مسلم(ع) چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد ديگر كسى با او نبود. توجّه كرد. ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد با او همدردى نمايد و از او دفاع كند. همان گونه سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت و نمى دانست كجا مى رود، تا به خانه هاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد.
رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّه دار شده بود او را آزاد كرده بود. آن گاه اسَيدِ حضرمی با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت.
بلال به همراه مردم بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى كشيد.
پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن، جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا! به من قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد.
مسلم(ع) همان جا نشست.
زن ظرف آب را بُرد و بازگشت و گفت: مگر آب نخوردى؟! مسلم(ع) گفت: چرا. زن گفت: پس نزد خانواده ات باز گرد. مسلم(ع) سكوت كرد.
زن، دو مرتبه حرفهايش را تكرار كرد. باز مسلم(ع) سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد.
سبحان اللّه! اى بنده خدا! خدا سلامتت بدارد! نزد خانواده ات بازگرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من اين كار را روا نمى دارم. مسلم(ع) برخاست و گفت: اى بنده خدا! من در اين شهر، خانه و خانواده اى ندارم. آيا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم.
زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟ گفت: من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند. زن گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: آرى. زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد.
📚منابع:
تاريخ طبري، ج ۵، ص ۳۵۰
لهوف، سید بن طاووس، ص ۱۲۰
🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌹🌸🌸🌹
⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی
@mazhabi_image