یادداشتی از سر اجبار، برای «مجبوریم»!
بخش اول
توجه: در این یادداشت حتماً داستان فیلم لو میرود!
فیلم «مجبوریم» آخرین ساختۀ «رضا دُرمیشیان» دربارۀ دختر ۱۶سالۀ کارتنخوابی است که پسری (مجتبی) او را به دیگران اجاره میدهد تا برایشان بچه به دنیا بیاورد. اما ناگهان میفهمند لولههای رحم دختر بسته شده و دیگر نمیتواند بچهدار شود.
نکته: من منتقد فیلم نیستم. یک مخاطب و سینماروی همیشگیام که حس و دریافت شخصیام را بر مبنای باورها و سلیقۀ خودم مینویسم، نه نقد فنی و سینمایی.
«مجبوریم» را دوست نداشتم. اصلاً و ابداً. دریغ از یک لحظه حس مثبت و یک اتفاق خوشایند که در سرتاسر فیلم برای دستکم یکی از شخصیتها رخ دهد. سراسر نکبت و بدبختی انسان حقیر ایرانی که از سر «اجبار»ی که کارگردان میکوشد در هر لحظه از فیلم نمایش دهد، تن به هزار جور خفت میدهد.
از دختری که در خیابانها قد کشیده و به جای تیزی و حواسجمعی، صرفاً ابله و منگ است (اگر نگوییم عقبمانده است!)، تا پزشک ظاهراً نیکوکاری که بین دوراهی ماندن و مهاجرت، به ماندن متمایلتر است (البته اگر کارگردان، او را مجبور به رفتن نکند!) و نهایتاً وکیل آرمانگرایِ نچسبی که برای حقوقبشر میجنگد و سرانجام مثل یک آدم دستوپاچلفتی که چیزی از بزهکارجماعت و رفتارهای مجرمانه نمیداند، کشته میشود.
درمیشیان به چندین مسألهٔ اجتماعی و اخلاقی گریزی زده و عجولانه از تمام آنها گریخته است؛ بدون اینکه پرسشی عمیق یا پاسخی درخور مطرح کرده باشد.
اما بعد...
مثل بسیاری از فیلمهایی که پیشتر نیز برای دریافت جایزه از جشنوارههای خارجی ساخته شدهاند، کارگردان در نفرتانگیزترین لحظۀ فیلم، از پخش صدای اذان غافل نشده است؛ زمانی که دختر ریزنقش با پای خود به اتاق مردی درشتهیکل با ظاهری مذهبی میرود تا برای او و زنش، باردار شود، صدای اذان به وضوح شنیده میشود.
کارگردان برای آنکه بدبختی ایرانیجماعت را در چشم مخاطب، خصوصاً مخاطب خارجی، فرو کند، در سکانسهایی که از کوچه پسکوچههای پایینشهر گرفته، تعداد زیادی معتادِ کارتنخواب را در فواصل معین، مرتب و منظم چیده است تا بر اعتیاد و بدبختی ایرانیجماعت بیشتر تأکیده کرده باشد.
بیمارستان امام خمینی تهران (که چندین بار تابلوی آن نشان داده میشود) در فیلم درمیشیان، به بیمارستانهای جنگزده پهلو میزند؛ ویرانهای تاریک و کثیف که احتمالاً شما هم نمونهاش را در بیست سی سال اخیر ندیدهاید. کارگردان حتی دلش نیامده در حد یک دست رنگ ساده به دیوارها، راهروی این بیمارستان را تمیز نشان دهد؛ چه رسد به اینکه تصویری واقعی از این بیمارستان ارائه کند!
کمیسیون سهنفره به دستور دادگاه تشکیل میشود؛ کجا؟! در جایی که شاید بتوان آن را یک ساختمان متروکه و نیمهکاره نامید که بیشتر به درد قرارهای مجرمانه میخورد تا جلسهای حقوقی و زیر نظر دستگاه قضا! بهراستی کارگردان چگونه به این لوکیشنها رسیده است؟
وکیل برای پارهای از توضیحات و به صرف صحبتی دوستانه (با چه کسی یا چه نهادی؟ نمیدانیم!) به جایی فراخوانده میشود. اما محل جلسه باز هم جایی عجیب و غریب است؛ دالانی تنگ و تاریک که به یک اتاق بازجویی میرسد و دو مرد (که کارگردان تلاش کرده آنها را امنیتی جا بزند) خانم وکیل را سینجیم و البته تهدید میکنند؛ و از قول مدعیالعموم جرمهایی را به او نسبت میدهند که اصلاً جرم نیستند: ادعای حقوق شهروندی آزاد، عدالت اجتماعی و حقوق زنان، طرح افزایش سن ازدواج و... که البته درمیشیان ترجیح میدهد مخاطب خارجی فکر کند اینها در ایران جرم هستند!
خانم وکیل که نگران موکل کمسنوسال خودش است، برای دیدن او با مجتبی قرار میگذارد و در انتهای فیلم، در روز روشن، وسط بلوار کشاورز تهران با یک ضربهٔ چاقو به قتل میرسد و با وجود آن همه تردد، هیچکس به فریادش نمیرسد و حتی او را نمیبیند تا اینکه از خونریزی میمیرد! کارگردان گویی اصلاً در ایران زندگی نمیکند. بعد از جاندادن وکیل، مردم جمع میشوند و برایش سکه میاندازند! آخرین باری که شما پول سکهای دیدید کِی بود؟! مگر هنوز سکه در جیب مردم پیدا میشود؟
ادامه دارد...
✅
@Media_arma