نفس نفس زنــان خــودش را بــه کوچه پس کوچه هــا رســاند. یک لحظه ایســتاد تا آب گلویش راقورت دهد. همان وقت چیزی به ســر شانه اش خورد و صدایی گفت:یا الله بند دلش پاره شد.فکر کردطلبکارها پیدایش کرده اند.باترس برگشت و پشــت ســرش را نگاه کرد. جناب صمصام با یک دست دهانۀ اسب راگرفته بود و با دست دیگر چوب نازکی را در هوا تکان میداد. دست گذاشت به سینه. سلام کرد. سرش را پایین انداخت. هــم میخواهــی ورشکســت نشــوی؟!این بالهایی که ســر شــما می آیدحــق فقــرا را نمیدهی!حق مســتمندان را غصب میکنی!آخر دســت نتیجۀ یک عمر پدر سوختگی است. مرد سرش را آورد بالا. نتوانست توی چشم های سید نگاه کند. - یــا الله! یک چیزی نذر اســب من بکــن تادعایت کنم از این بدبختی نجات پیدا کنی. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue