⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هشتادو_یکم
صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
-عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر.
ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد.
-بهتری عفتجون؟ نمیدونستم برگشتی.
صورتش سرد و بیاحساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد.
بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه:
-میشه، کمکم کنی بیام... پایین...
احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند.
بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست.
ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده.
کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونهاش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن میکرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچوقت از عفت خوشش نمیآمد، اما سعی میکرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانیاش، انگار او ناراحت نبود.
در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانیاش میلرزید. سعی کرد با پشت دست اشکهایش را تندتند پاک کند.
-ستاره... گریه نکن عموجونم.
صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشکهایش و رفتار عفت را میدانست.
-پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی.
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید:
-مگه امروز نوبت دکتر داشتم.
عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر میدید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده.
"پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود"
این فکر در مسیری که نمیدانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگتر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد.
-عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اونجوریه؟ خیلی بد...
حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت.
ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد.
دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاههای عاشقانه بودند، اصرار میکرد فالی بردارند.
-میدونم، خیلی داره بهت سخت میگذره، عمو.
صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند.
-بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق میدم.
میخواست بگوید:
-چه حقی داره که تو خونه شما، با من اینطوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست.
اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد.
- منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش میخواد باهات حرف بزنه.
احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد.
-ولی خب، یهسری اتفاقا افتاده
که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمیدونم... نمیدونم... شایدم بخاطر طعنههایی باشه که خانوادش بخاطر بچهدار نشدنش بهش میزنن!
انگار عمو داشت با خودش هم حرف میزد.
-حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، میفهمی چی میگم ستاره؟
دنبال کلمات میگشت تا چیزی برزبان بیاورد.
-آره، سخته.. ولی من بازم نمیفهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم...
بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود.
-عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟
عمو کلافه جواب داد.
-نه... نه! دشمن نه!
ستاره این جمله را اینطور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار"
پوزخندی زد.
-خب چرا درست بهم نمیگین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟
-ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمیدونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه.
👇👇ادامه 81