⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونوزده
مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت.
-بهبه! نه، بهبه! خوشم اومد.
به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت.
-راه افتادیها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو میکنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟
ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبهروی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت.
-چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه.
-خب میگفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟
ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد.
مینو تلخندی زد.
سکوت دو نفرهشان را صدای بلند عفت شکست.
-دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن.
مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت.
-واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم میکنه.
مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبهرویش ایستاد.
-چی شده!
ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند.
-چیه؟ جن دیدی؟
-من خاکش کردم.
دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر میکرد با گفتنش جرم بزرگتری را هم مرتکب شده.
مینو شانههای ستاره کمی تکان داد.
-چیو خاک کردی دختر؟
لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت.
-قرآنمو
گلولههای بیصدای اشک بود که صورتش را در مینوردید.
با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد.
-خاک تو سرت، ترسیدم.
موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد.
از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد.
عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت.
مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود.
مینو انگار عفت و عمو را سالها میشناخت و با هرکدام به روش خودش حرف میزد.
-ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همهاش حس میکنم موهام پیداست.
ستاره جلو خندهاش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابشرو از این دختر یاد بگیره."
در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود.
موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت:
«عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.»
عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید.
-قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوشزبون و تمیزی دختر! حتما میام.»
بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد.
-دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده.
ستاره که حسابی خندهاش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد.
-ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوشگذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنیها!»
و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌
@mediumelahi