⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 کمی دامن لباسش را جابه‌جا کرد تا حسابی نگین‌های کار شده رویش، در نور پردازی‌های سالن بدرخشد. شالش را همان‌طور که باز بود، کمی به عقب هل داد تا هم دل خودش را خوش کند، که خط قرمزهایش هنوز پابرجاست، و هم دل دیگران را که چیزی تا افتادن شالش نمانده. همان‌طور که مشغول وارسی آرایشش در آینه بود، پسری از راه رسید و روی مبل کنارش نشست. آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست صورتش را به‌وضوح ببیند. بی‌تفاوت دوباره سراغ آینه‌اش رفت و گردنبند را که زیر شالش پنهان شده بود، صاف کرد. -شما تازه واردین؟ تن صدا، برایش به طرز غریبی آشنا بود! چنان از حرف پسر عصبانی و دلخور شد که آشنا بودن تن صدا، برایش بی‌اهمیت جلوه کرد، بدون آنکه مستقیم نگاهش کند، با طعنه جواب داد: «شاید» پسر پایش را روی پای دیگری انداخت و گفت: «صحیح» دوباره آشنا بودن صدا، مغزش را قلقلک داد. خواست حرفی بزند که پسر پیش‌دستی کرد. -انگار اتفاقی، کنار ستاره بانو نشستم. ستاره مانند برق گرفته‌ها چرخید و صورتش را به سمت پسر گرفت تا بهتر او را ببیند. -شمایی؟ ببخشید، نشناختم. همان‌طور که سرش پایین بود، کمی گردنش را به طرف ستاره خم کرد. -سعیدم! دوستام محرابم صدا می‌زنن. ستاره بلافاصله با دستپاچگی گفت: «صبرینام، ، دوستام ستاره صدا می‌زنن» لحظه‌ای بینشان سکوت برقرار شد و بعد هر دو زدند زیر خنده. - چقدر با عکس پروفایلتون فرق دارین! سعید نگاهش را به فضای سالن چرخاند. - خب طبیعتاً چنین جای زیبایی باید با تیپ ویژه‌ای اومد. بعد در چشمان قهوه‌ای ستاره زل زد و ادامه داد: «درست مثل شما!.. خیلی دوست داشتم علاوه بر فضای مجازی که با هم در ارتباطیم، حضوری هم شما رو ببینم» طرز حرف زدنش هم برای ستاره خاص بود؛ بخصوص آرامشی که در تن صدای مردانه‌ا‌ش موج می‌زد. چشمان ستاره از خوشحالی درخشید. -ممنون! چه گردن‌بند قشنگی دارین شما. دست سعید ناخودآگاه به سمت گردنبندش رفت. گردنبندی با طوقی به شکل اشک شیری رنگ، روی گردنش جا خوش کرده بود. نام حضرت امیر علیه السلام روی طوق، به صورت ظریفی با خط نستعلیق خوشنویسی شده بود. -اوووه! پروفسور محراب! صدای آرش بود بود که داشت برای احوالپرسی با محراب به طرفشان می‌آمد. -هزار بار بهت گفتم این گردن‌بندت مسخرست، می‌بینی ستاره؟ گوش نمیده. خودتو به این چیزا وابسته می‌کنی، اوج نمی‌گیری اصلا. سعید دست مشت کرده‌اش را روی بازوی آرش زد. -خوش‌تیپ! یادگاریه، یادگاری جاش کجاست؟ کف دستش را دوبار روی سینه‌اش کوبید. -جاش، کنار قلبه! ستاره چنان از جمله‌اش به وجد آمد، که انگار سعید جمله را خطاب به یادگاری او گفته باشد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi