⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وچهار
با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که زیر یک تریلی هجده چرخ له شده باشد.
از برخورد کتاب با شیشه ماشین، ارتعاشی ایجاد شد که قلب ستاره را هم به تالاپ و تولوپ بدی انداخت.
با دستانی که میلرزید، کتاب را برداشت. انگار داشت وزنه سنگینی را بلند میکرد.
از شدت خشم دهانش مانند خط باریکی شده بود. کتابی را که از نظر او، مینو به آن آب دهان انداخته بود میان وسایلش جا داد و موقع بستن در به گفتن یک "خداحافظ" کوتاه و شکستخورده بسنده کرد.
عفت با یک سینی چای و دامن چیندار گل سرخش و پیراهن سفیدی وسط هال ایستاده بود.
-سلام! چرا زل زدی به من؟ خوبی؟ خوش گذشت؟ مینو چی پوشیده بود؟
تمام تلاشش را کرد تا اجزای صورتش را وادار به لبخند کند، نا سلامتی از تولد برمیگشت.
-سلام... اوهوم، جاتون خالی... یه لباس گرون.
عفت، میز عسلی را با ساق پایش به طرف همسرش، هل داد و سینی را روی آن گذاشت.
-بهبه ستاره خانم! تولد خوش گذشت؟
شام چی خوردی عمو؟
-ممنون، عموجون! الویه خوردم با کیکو ازین چیزا...
درحالیکه وارد اتاق میشد، نقاب لبخند را دوباره روی اجزای صورتش نشان داد و به عمو گفت که مینو سلام رساند و بابت کادو خیلی تشکر کرد.
مثل همیشه به اتاقش پناه برد و خودش را روی امنترین جای اتاقش انداخت و مدتی بیصدا گریست.
صحنه دیدن دلسا برای دومین بار، آن هم با آن سر و شکل برایش عذابآور بود. دیگر خبری از دلسای پرافاده نبود و جایش را به دختری با ظاهری آشفته داده بود؛ دلسایی که او دیگر نمیشناخت.
در ذهنش مدام صورت نگران و وحشتزده دلسا را با تصویر در قاب پنجره، ربط میداد. از ترس بدنش میلرزید، آنقدر گریه کرد که چشمانش از سوزش زیاد بسته شدند و هقهقش تبدیل به نفسهای آرام شدند.
دو روز از ماجرای مهمانی گذشته بود و ستاره همچنان در دریایی از اضطراب تمام لحظاتش را میگذراند. مدتی را به بهانه مهمان داشتن، از مینو دور مانده بود.
در عوض با محراب، ارتباطش را نه تنها حفظ، حتی بیشتر هم کرده بود. حالش که بد میشد با محراب درددل میکرد و از ترسی که به جانش میافتاد سخن میگفت.
مینو مدام پیام میداد که چرا غیبش زده و در مراسم شکرگزاری شرکت نکرده.
- معلومه کجایی دختر؟ تمام کارها مونده، تو رفتی خوشگذرونی؟
ستاره درحالیکه انگشتانش از عصبانیت میلرزید، تایپ کرد.
-یعنی حق نداریم مهمونی بدیم؟ ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم.
مینو که انگار شوکه شده بود با تاخیر جواب داد.
-ای بابا! حالا بیا منو بزن، باشه! فقط زودتر جمعوجور کن و بیا. چون کار زیاد ریخته سرم. درضمن تو مراحل عرفان نباید وقفه بیفته! وگرنه باید از اول شروع کنی، گفتم که نگی نگفتی.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه روی تختش نشسته بود، خودش را به عقب روی بالش انداخت. کمی که آرام شد به پهلو خوابیده و نوشت.
-مهمونامون امروز رفتن، فردا میام دانشگاه.
مینو خیلی سریع نوشت:
«چه خبر از گروه؟ خوب پیش میره؟»
-آره تبلیغ گروهو تو اکثر گروههای تلگرامی گذاشتم. درضمن مفتی هم نبود. اَسرا دخترهای که پدر و مادرش معلم بودن، یادته؟ جغرافی میخونه... این خیلی فعاله... ادمین یکی از گروههای واتساپش کردم.
مینو استیکر تشویق فرستاد.
- این مهرهات عالیه! عین خودت میتونه بدرخشه! هرچی میتونی از قشر مذهبی جمع کن.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌
@mediumelahi