رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 191 ستاره سهیل اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جا
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره_سهیل صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه را شکست. _با توجه به ماده... ضربان قلبش را در دهانش هم حس کرد. _و تبصره ... چشمانش را بست. _و با توجه به همکاری متهم ... کف دست خیس از روی لبه جایگاه داشت سر می خورد. _فریب خورده محسوب شده و به پنج سال حبس همراه با کار محکوم می‌شود. دستش رها شد، خودش هم روی زمین! دو مأمور خانم زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. پا هایش مثل دو تیکه یخ بود، رمق راه رفتن نداشت. بعد از گرفتن حکمش از جلسه دادگاه خارج شدند. صدای لرزان مینو را از پشت سرش شنید. _توی کثافت مارو لو دادی... زنده نمی‌ذارمت. دوباره لرزش گرفت. عمو را پشت در دادگاه دید. دلسوزی و نگرانی توی چشمانش لبریز شده بود. از کنار عمو رد شد. سرش را برگرداند صورتش از اشک خیس شده بود. _برو تو ! سوار ماشین شد ولی همچنان نگاهش به عمو بود. ماشین دور زد. عمو از نقطه دیدش خارج شد. چشمانش را بست. سرش را به پشت صندلی تکیه داد. از زیر پلک های بسته‌اش اشک می‌ریخت. حس سبکی عجیبی، مثل هاله‌ای نامرئی احاطه‌اش کرده بود. دلش سکوت می‌خواست. سکوتی حقیقی! نه سکوتی که در فضای زندان به اجبار حاکم شده باشد. نه سکوتی که پشتش همهمه‌ای ترسناک باشد. سکوتی از جنس روزمرگی های یک انسان معمولی! چشمانش را باز کرد. از پنجره به مردم آزادی نگاه کرد که هر کدام به سمت مقصدی می رفتند. دلش می خواست کوله‌اش را برمی‌داشت، سوار یکی از همان تاکسی های زرد می‌شد. به غر غر راننده تاکسی درباره گران شدن بنزین گوش می‌داد و کرایه اش را می‌پرداخت. ماشین متوقف شد. ولی نه تاکسی زردی که در خیالش بود. ✍ف.سادات(طوبی) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi