وقتی که دیگر چیزی برای فروختن نداشتند تصمیم گرفتند که جانشان را بفروشند، گران ترین دارایی که داشتند همین بود، و چه اهمیتی داشت آن جان عزیز؛ در آن دوران ،وقتی بچه‌ها مانند برگ های خزان پر پر می‌شدند، کوچه ها خالی بود،آسمان تاریک شده بود و زندگی گویا توقف کرده بود. چشم هایشان جز آزادی و شهادت چیزی نمی دید‌. بساط خرید و فروش را بستند، اینک جان می فروشند آن هم به چه قیمتی؟به قیمت خرید آزادی و لبخندهای خانوادهایشان ،مردمشان،ایرانشان.. همه یکدست بودند، بازاری،مردم عادی،رئیس، کارمند،فقیر و ثروتمند فرقی نداشت،همه در جبهه بودند. ((من ازتو ،تو ازمن و ما از همه دفاع خواهیم کرد)) این بود راه و رسم آن روزشان،این بود شعارشان. همه برای یک وجب خاک ایران. 📝نویسنده: رویا تمیمی 🆔@mefdaabadan