🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش
📖کتاب داستانی دام تکفیر
💢
#فصل_اول «قسمت ۱۴»
🔫ترور وحدت
🔵بعد از آن جریان چند روزی ازهم بی خبر بودیم تا این که قرار یک جلسه را گذاشتیم و منتظر رسیدن سامان بودیم
مدتی به حرف زدن مشغول بودیم که سامان هم به ما ملحق شد و گفت: «بچه ها ابوسعید گفته که مشکلات مالی گروه فعلا حل شده است! و دستور داده برای عملیات آماده بشویم، و گفته که عملیات را با ترور شروع کنیم، چون هنوز اول کار هستیم انجام ترور راحت تر است، باید چند نفر از کله گنده ها را برای ترور انتخاب کنیم که ان شاء الله بتوانیم ضربه بزرگی به کفار (مسلمانان غیروهابی) بزنیم.»
🔶سامان، من، رزگار و امید را از بقیه جدا کرد و ادامه داد: «من و امید یک نفر را برای این کار انتخاب کردیم و مشغول شناسایی هستیم بعدا شي را هم در جریان می گذاریم فقط شما آماده باشید.»
👈با خودم می گفتم چه درایتی دارند که ماه رمضان را برای جهاد انتخاب کرده اند، در این ماه مبارک ایران ها در بالاترین حد قرار دارد؟ و خدا ما را نصرت می دهد! چند روز بعد که من، سامان، امید و رزگار با هم قرار داشتیم، سامان گفت: «شخصی را که برای ترور انتخاب کردیم ماموستا شیخ الاسلام امام جماعت مسجد سید قطب است، همه چیز را بررسی کرده ایم این شخص نماینده مردم کردستان در مجلس خبرگان و از عوامل حکومت و عضو مجمع تقریب مذاهب هم هست که می خواهد دین جدیدی درست کند، توسل به پیامبر را هم جایز می داند، عامل گوشه گیری اهل سنت شده و از اوایل انقلاب با حکومت ایران بوده است؛ هیئت شرعی گروه فتوای كفر، و ابوسعید هم دستور ترورش را صادر کرده اند.)
😐برای مدتی همه ساکت بودیم، سامان ادامه داد: «انجام این کار با ماست نباید از تیم های دیگر عقب بیافتیم یک فکری برای انجام این کار بکنید، اطلاعات لازم را من و امید داریم اما فعلا از اسلحه مناسب خبری نیست، ببینید می شود به نحوی این کافر را به جهنم فرستاد.» بعد از کلی تبادل نظر رزگار گفت: «من یک شمشیر دارم که آن قدر تیز است که می شود با آن اصلاح کرد، می رویم در صف نماز و همین که ناز را شروع کرد از پشت، سرش را از تنش جدا می کنیم.»
😠گفتم چه می گویی، می خواهی در خانه خدا خونریزی کنی؟ ناسلامتی ما مسلمانیم و نباید حرمت مسجد را بشکنیم.
👍امید و سامان هم حرف من را تأیید کردند و عملیات مدتی به تعویق افتاد. چند روزی که از این جریان گذشت، گروه از طریق سامان یک اسلحه کمری ماکاروف و مقداری فشنگ را برای ترور در اختیار تیم ما قرار داد و همان روز سامان بعد از کمی صحبت کردن در مورد فضیلت و بزرگی این کار و یادآوری اسرار هیئت شرعی و امیر گروه برای انجام این ترور، رو به من کرد و گفت: «فرمانده های گروه دستور داده اند که تو این کار را انجام بدهی.»
برای چند لحظه خشکم زده بود، 😥چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید، سامان ادامه داد: «خوش به حالت که ثواب این کار قرار است قسمت تو بشود، خدا نصرتت بدهد برادر، امید و رزگار هم کمکت می کنند به بچه ها هم می گویم برایتان دعا کنند. شما هم خودتان را آماده کنید و دعا زیاد بخوانید این کارها کار بشر نیست خدا نصرت می دهد! بعداز ظهر با هم می رویم که ماموستا شیخ الاسلام را به تو نشان بدهم.»
سامان رو به رزگار کرد و گفت: «تو هم با موتور دور و بر مسجد را خوب گشت بزن تا موقع فرار مشکلی پیش نیاید.»
بعد به امید گفت که اخبار داخل مسجد را برای من بیاورد، و به همه یادآوری کرد که تا جایی که امکان دارد کاری نکنیم که کسی فکر کند ما با هم هستیم. غروب که از راه رسید با سامان به طرف مسجد سید قطب رفتیم، در راه سامان گفت: «با مردم افطار می کنیم و مثل آنها نماز می خوانیم، نباید کسی بفهمد که ما وهابی هستیم.»
👈ادامه دارد....
🙏کانال مفتاح را به دوستان خود معرفی کنید.
#مفتاح
#جهادتبیین
#وهابیت
#دام_تکفیر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2594242724C59f039f0a0