مردی دیگر
امروز در حال مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمین سید جعفر میرعلی اکبری در مورد مشاهداتش از شهادت مهدی گردویی در مقایل حسینیه دباغان دامغان به دست دژخیمان شاه در زمان انقلاب بودم که در انتهای آن حاج محمد زارعزاده سر رسید.
از حاج محمد خواستم یک خاطره از روزهای انقلاب در دامغان بگوید. وی گفت:
روز11 محرم 1357 می دانستیم که سرگرد نسیم، رئیس شهربانی و نیروهایش قصد دارند، مراسم عزاداری را به خاک و خون بکشند. برای همین مقداری چوب و چماق در خیمه همراه هئیت جاسازی کردیم.
هیئت زینبیه وقتی به اول بلوار رسید، چند نفر از روستای ج. با کارد جلویمان را گرفتند که برگردیم. کلت همراهم را از زیر لباسم بیرون آوردم و گفتم: مثل اولاد آدم گم شید!
هیئت ما به نزدیکی زیارتگاه بکیر بن اعین رسیده بود که صدای تیراندازی بلند شد. هیتها به هم ریخت و همه با سرعت فرار میکردند و میگفتند همه را کشتند.
چارهای نبود باید ما هم برمیگشتیم. چند قدمی نیامده بودم که یکباره مغز سرم سوخت. برگشتم. پسر ت.گ. با ته تبر یک ضربه به من زده بود و خون به سر و قدم سرازیر شد.
همراهان در حالی که وی فرار میکرد، گفتند بگیریم و ادبش کنیم. گفتم برای ما خوب نیست آدمی چنین را بزنیم. آقای نجاریان(روحانی) که در منزلش باز بود، و سر و وضعم را دید، ما را دعوت کرد و. گفت من را به بیمارستان ببرند. قبول نکردم و گفتم با نمد داغ کار درست خواهد شد.
زخمی که مدتها التیامش طول کشید و اثری یادگاری از روزهای انقلاب که همیشه همراهم است.